۱۳۹۱ آذر ۱۷, جمعه

خیلی دور، خیلی نزدیک


اپیزود اول

یاد حجازی به خیر / از معدود کسانی بود که شجاعانه انتقاد می کرد.
خسته و کوفته از مدرسه می آمدم. هوا گرم بود. تلویزیون فقط فیلم های «ویتنامی ها و امریکایی ها» را نشان می داد، وقتی هم خسته می شدند، از جنگهای «پارتیزان ها و آلمانی ها» برای صدمین بار چیزی پخش می کرد. سینما که باید یا «خانه ی اشباح» را می دیدیم و یا فیلم های «بیست و پنج زاری یی» که حالا دیگر حتا نمی خواهم نام شان را به یاد بیاورم، راستی «عقاب های ساموئل خاچکیان» را یادتان هست؟ کدام یک از شما حالا حاضر است در ازای گرفتن یک وعده شام یا ناهار خوشمزه و چرب و چیلی، یک بار به طور کامل پای دیدن «پر فروش ترین فیلم آن سالهای سینمای ایران» بنشیند، در حالی که دوران نوجوانی ما برای دیدن آن فیلم سرو دست هم شکسته شد، من خودم تمام سینماهای مرکز تهران را برای دیدن ان فیلم گز کردم، دست آخر «خسته و آویزان» برگشتم و توی «سینما شاهد» چهارراه نظام آباد، فیلم «فرار به سوی پیروزی» را که «پله» توی آن بازی کرده بود، دیدم. پس حق داشتم وقتی فوتبال اینقدر ارضایم می کرد، در دنیای واقعی هم بروم همان فوتبال کوفتی آن زمان را بدون دردسر ببینم، اگر چه انجا هم مشکلات خاص خودش را داشت، اما می شد رفت، بازی دید و داد زد و ....... پس من هستم!

اپیزود دوم

دوستم که بچه ی درس خوانی هم بود، دانشجو شد، بد یا خوب فارغ التحصیل هم شد، بعد برگشته به شهر خودش، آنجا کاری پیدا نکرد، رفت مدتی در زنجان- همانجایی که درس خوانده بود- کار کرد. چه کاری؟ من نپرسیدم، او هم هرگز چیزی بیشتر از این نگفت! اما کار کرد، یک سالی، شاید هم بیشتر است که دوباره آمده در شهر خودش، جایی که علی القاعده باید به او خوش بگذرد، زندگی می کند، بیکار است، نهایت کاری که می کند، اینکه کتابی بخواند، گاه نقدکی بنویسد، پیشتر اندک در آمدی هم از این راه داشت، حالا بماند که چطور ان هم قطع شد! اصلا مگر به کسی مربوط هست که چرا قطع شد؟ حالا به جز دود کردن این «سیگارهای لاغر» و خنده – شوخی با دوستان، تنها دلخوشی اش دیدن بازیهای «داماش رشت» است. آنجا که به او احساس «هویت داشتن» می دهد، همانجاست که برای دو سه ساعت بیکاری، غم نان و....  پس فوتبال می بیند، یعنی اینکه هست!

اپیزود سوم

یک شهر، یک ورزشگاه کوچک، انبوهی از علاقه مندانی که دوست دارند باشند! درهای خروج ناکافی، شوق برد افزون و حالا می خواهند خارج شوند. فشار افزون تر ؛ اما چاره یی نیست. شکار کردند، شکار شیر! اگرچه شیرش پاکتی بود. هر لحظه فضای تنفس تنگ و تنگ تر، حالا دیگر ضربان قلب از کار ایستاد، چه کسی مقصر است؟ آن جوان بیست ویک ساله که خواسته بیاید، بگوید، من فوتبال می بینم، پس هستم؟ اگرچه، متاسفانه حالا دیگر نیست.« توی یکی از فیلم های ایرانی، افسری به همکارش گفت: من و تو دوره ی جوونی مون تو کشاکش انقلاب و جنگ بود، انرژی مونو تخلیه کردیم و رفت، اینا کجا تخلیه ش کنن» حالا امثال این جوان«بیست و یکساله» اگر انرژی شان را در میدان فوتبال تخلیه نکنند، کجا باید تخلیه کنند؟ به جای مسبب حادثه، حادثه دیده را محکوم کردن راحت ترین نوع گذرکردن از ماجراست.

۱۳۹۱ آذر ۱۱, شنبه

ما روزنامه نگاریم!


ما روزنامه نگاریم!

افشین معشوری - بر حسب پیگیری اخبار، به سایت ها و نشریات گوناگون سری  می زنم. چندی پیش مقاله یی در یکی از سایت ها به قلم دوستی که نمی شناس اش خواندم که در رد مقاله ی نویسنده ی دیگری بود ( نه اولی را می شناختم و نه دومی را )! نویسنده ی اول نقدی نوشته بود بر یکی از شاعران ظاهرا گیلانی و او را تا سر حد «خدایگان شعر و ادب» بالا برده بود و دومی نیز نقدی بر نوشته ی نویسنده ی اول نوشته بود و آن خدایگان دروغین را به اندازه ی مدیحه سرایان درباری عهد سلطان محمود غزنوی پایین آورده و به قول امروزی ها پنبه اش را زده بود.

الغرض؛ چیزی از نوشته ی هیچکدام از این دو نصیب ام نشد؛ اما چند روز بعد دوست عزیزی - که پزشکی است محترم و گهگاه قلم به دست گرفته و مقاله یی می نویسد- ای میلی فرستاد که حاوی همان نقد مورد اشاره ی ابتدای نوشتار ماست و خواست بخوانم و نظرم را بگویم، برای دکتر نوشتم که : ما ایرانی ها کلا سیاه و سفیدیم، رنگ خاکستری را نمی شناسیم و قس علی هذا؛ اما ماجرا به همین جا ختم نشد، دوباره و چند باره آن مقاله و مقالات بعدی نویسنده ی دوم را – البته در مرور هفته ها – در سایت موصوف مطالعه کردم، چیزی که برایم جالب و شگفت انگیز بود، اینکه:

1-      نویسنده ی محترم مورد اشاره ی ما علاقه ی زیادی به پرگویی(زیاد نویسی) دارند و به هیچ عنوان اهل کوتاه نویسی نیستند.

2-      بسیاری از مطالبی که به عنوان مقاله می فرستند، در واقع حاصل قلم دیگرانی است که در منابع اینترنتی (خصوصا ویکی پدیا) به اشتراک گذارده اند و ایشان حتا زحمت ویرایش و یکسان سازی جملات را به خود نمی دهند.

3-       بسیار علاقه مند به استفاده از واژه های سنگینی هستند که می دانیم در روزنامه نگاری  - که روزنامه نگاری سایبری نیز شاخه ی نوینی از آن است – به کاربردن ان توصیه نشده که حتا نمره ی منفی برای نویسنده محسوب می شود.

موضوع بعدی که بسیار قابل توجه بود، اینکه برای من جالب بود چطور و چگونه ستون یادداشت های یک سایت به طرز وحشتناکی پر از نوشته های گوناگون از یک نویسنده است؛ اما با فرض توانایی هایی شخصی وقعی ننهادم تا اینکه در پای یکی از مقالات به «پیام» خواننده یی برخوردم که از مدیر سایت پرسیده بود:« چطور تا الان که شهرما فلان وضعیت را داشته خبری از آقای ؟؟؟؟؟ نبوده و حالا در شرایط امروز چه خبر شده که ایشان دلسوز شده اند و مرتب در باب فرهنگ و اقلیم و مشکلات شهری مان مطلب می نویسند»؟

این درست که روزنامه نگار وظیفه دارد تا در باب معضلات فرهنگی، اجتماعی و... بنویسد و نقطه نظرت اش را با مخاطبان به اشتراک بگذارد؛ اما آیا نوشتن، و هر چیز و هر موضوعی را به هر نحو نوشتن می تواند دردی از مخاطب دوا کند؟ آیا استفاده از نوشته های دیگران بدون ذکر منبع و ماخد خارج از شان روزنامه نگار نیست؟ بی شک روزنامه نگاران از شریف ترین ارکان جامعه ی ایرانی هستند و اگر اندک افرادی را که در پوشش روزنامه نگار به سواستفاده مشغول اند  از فهرست خارج کنیم، می توان عنوان شریف ترین را به همین قشر داد. ما روزنامه نگاریم و باید چشم و گوش مخاطب باشیم، نه ترویج دهنده ی رفتاری که در شان حتا عامه ی مردم نیست.

۱۳۹۱ آبان ۳۰, سه‌شنبه

چه بد کرداری ای چرخ...


 

چه بد کرداری ای چرخ

بشارت نو
افشین معشوری - سخت است بیایی بنشینی پشت میز و در روزهایی که در گوشه ای دیگر از زمین، انسانهایی بی گناه هر روز و ساعت دارند قربانی کینه ی کوری می شوند که معلوم نیست در کدام گوشه از تاریخ پرورش یافته؛ از فوتبال بنویسی و کودکان بی گناهی  را که گرفتار قدرت طلبی کسانی شده اند که اصلا بویی از انسانیت نبرده اند، از یاد ببری.

آمده بودم تا بنویسم آرام آرام این فوتبال رو به موت دارد جان می گیرد، می خواستم از حرکت دوباره ی لیگ برتر بنویسم، بنویسم که تنور دارد داغ می شود و از این  حرفهایی که یک ورزشی نویس، علی القاعده می نویسد تا خواننده ی هر روزه اش در زمان هایی که می تواند کمی از فضای خمیازه به اندیشه گریزی بزند، با خواندن اش خستگی کار روزانه اش را از یاد ببرد.

می توانم از همین حالا تا چند ساعت بنشینم و از ذهنیاتم در مورد فوتبال بنویسم، نقد، تفسیر، تحلیل و شاید ایده های ریز و درشت بدهم؛ اما هیچکدام از اینها آتش درون ام را خاموش نمی کند چون پیوسته خبرهایی از فلسطین می آید که از انسان بودن بیزار می شوم. نشد، هر چه کردم، نشد! آخر مگر می توان وقتی بوی بمب و جنازه های برشته از جایی در همین نزدیکی، دارد تمام جهان رامتاثر می کند، بنویسیم که پریروز در اصفهان چنان شد و دیروز در تهران چنین کردند؟! حالا مگر این همه از این عزیزکرده های تا گلو خورده گفتیم و نوشتیم کدام قله ی انسانیت را فتح کرده ایم که در چنین روزهایی باید! موضوع  نوشته های مان فوتبال بی درو پیکری باشد که بوی مشمئز کننده ی آن تمام عالم را فراگرفته است. نشد تا چیزی بنویسم، لاجرم واژه ها این گونه آمد: «و من،/ آنقدر خوابیده ام/که خواب های تو را/ در خواب دیده ام./ آشفته،/ دل مرده/ کور و حتا بی صدا !!/ خوابیده است جهان/ و تو انگار بیدارترین چکاوک جهانی/ شاید؛ / مرده اند این زنده هایی که دم از حقوق بشر می زنند».

باید کاری کرد، نمی دانم چه کار و ازکجا؟! چگونه و با کدام وسیله؟ اما می دانم که باید کاری کرد؟ مهم نیست آنهایی که دارند تکه تکه می شوند کجایی اند؟ اهل کدام دین و مذهب اند؟ زن اند یا مرد؟ کودک اند یا بزرگسال؟ هر چه هستند انسان اند و انسانیت حکم می کند که کاری کنیم. در روزهایی که نهادهای حقوق بشری یا خوابیده اند و یا در پیچ و خم سیاست بازی اند، کودکانی در خاورمیانه گرفتار خشمی شده اند که کمترین نقشی در آن ندارند. کودکان بی گناه جهان را دریابیم.

۱۳۹۱ آبان ۴, پنجشنبه

لعنت به جاده ها


لعنت به جاده ها

بشارت نو /افشین معشوری  -  پاییز بود. روزی مثل همین روزها، اما پاییز سال 1367 در منطقه ی کوهستانی دهدز، سر راه شهر لردگان در چهار محال و بختیاری، خسته از کارهای قضایی روزانه ی پاسگاه، توی آسایشگاه استراحت می کردیم. صدای فریاد بی سیم بلند شد، وقتی گروهبان نگهبان پاسخ داد؛ دانستیم که در حوزه ی استحفاظی پاسگاه دهدز حادثه ی ناگوار ی رخ داده است. یک کامیون بنز ده تن در حالیکه در قسمت بار آدم حمل می کرد در راه عروسی با همه ی سرنشینان اش که حدود 80 نفر بودند به دره سرازیر شده و همگی جان سپرده بودند. آه ، افسوس و مویه بود که شنیده می شد، ناخن هایی که صورت می خراشیدند و خاک هایی که بر سر ریخته می شد. شب سرد و سیاهی بود، جانکاه و آزاردهنده،  داستان طبیعت و ایل بختیاری قصه ی غریبی است.

جاده ی ایذه به چهار محال و بختیاری، آن سالها در حال ساخت بود. راهی بود که پیش تر از ان مالرو بود و به همت ادارات ذیربط، داشت آرام آرام به جاده تبدیل می شد. هنوز راه سازان داشتند به همت دینامیت راهی برای عبور در دل کوه می جستند تا قطعات مختلف را به هم متصل کنند. تنها اتومبیلهایی مجال عبور از  آن راه را می یافتند که شاسی یی بلند داشتند. جاده یی بود باریک و پراز پیچ هایی که برای عبور از آن می باید ایست کامل می کردید و شاید در هفته یکی دو اتوبوس از ایذه به سمت شهر کرد و بالعکس در رفت و آمد بودند.

حالا پس از 24 سال از آن حادثه ی دلخراش این بار خبر می رسد درهمان جاده، همان حوالی، این بار اتوبوسی با سرنشینانی که همگی دانش آموز بودند،  به دره می رود. اصلا مهم نیست که مقصد کجا بوده و از کدام مبدا حرکت کرده بودند، مهم نیست که به اجبار رفته بودند و یا از سر عشقی که داشتند، حتی مهم نیست که در سر سودای ستاندن نمره داشتند و یا می خواستند سفری آموزشی- تفریحی را تجربه کنند. آنچه در این حادثه تامل برانگیز است، اینکه به سان دیگر مقوله های اجتماعی مان هر کدام از مسئولین، حادثه را به دیگری نسبت دادند. جاده، راننده،  پیچ خطرناک، مه غلیظ، شیب تند و... همه مقصر بودند؛ الا  مقصران واقعی که صدایی از آنها در نیامد. کسی از حال مادران داغدار، پدران عزادار و خانواده هایی که هر یک عزیزی را به سینه ی خاک سپردند سراغی نگرفت.

حادثه و جاده دو یار دیرین اند؛ اما تکرار بعضی از حوادث جز جریحه شدن روان عمومی جامعه نتیجه ی دیگری در برنخواهد داشت. دست نوازشی ، طلب پوزشی و تقاضایی بخششی می توانست اندکی از بار اندوه خانواده های داغدار بکاهد.

 

۱۳۹۱ مهر ۳۰, یکشنبه

بومی بودن یا نبودن، مسئله این نیست


بومی بودن یا نبودن، مسئله این نیست

افشین معشوری

چندی از انتصاب استاندار جدید گیلان می گذرد؛ اما موضوع این آمدن ها و رفتن ها هیچگاه کهنه نخواهد شد. مسئله یی که ذهن ام را به عنوان یک  عضو  کوچک خانواده ی بزرگ مطبوعات به خود مشغول کرده موضوع بومی بودن و نبودن استاندار بود. واقعیت این است که به سبب اقلیم ویژه ی هر استان و شهری، شایسته است مدیران هر منطقه، از اهالی همان جا باشند؛ اما اینکه  چون استاندار، شهردار، بخشدار و... اهل اینجا نیست و نمی تواند، نمی شناسد، دل نمی سوزاند و...موضوع دیگری است که  ارتباطی به  ماهیت پست های موصوف ندارد و صرفا دست آویزی است برای تغییرات گاه و بیگاهی که شاهد بوده و پس از این نیز خواهیم بود.

متاسفانه عادت کرده ایم با هر انتصاب تازه یی بیش از انچه  لازم است خوشبین باشیم و پس از مدتی  که آبها از آسیاب افتاد و دیدیم مسئول تازه نیز تقریبا روش ها و منش های قبلی را دارد راه تازه یی برای انتقاد بر می گزینیم. برای هر شهروند- عام که به کتابها و اینترنت دسترسی دارد- به راحتی قابل دسترسی است که بداند، مدیریت اصول ساده یی دارد که با پایبندی به ان می توان در سخت ترین مقوله ها نیز سربلند بود و با تعهد، هر طرح و برنامه یی را اجرایی نمود.

 جامعه ی ایرانی ید طولایی در فوتبال و تب فوتبالی دارد، به همین دلیل می توان شاهدان فراوانی از این ورزش پرطرفدار که با سیاست نیز بیگانه نیست، آورد. سالهاست که اهالی ورزش- خصوصا فوتبالی ها – از فوتبالی نبودن مدیران فدراسیون می نالند، سالهاست روسای فدراسیون یکی پس از دیگری می آیند و می روند؛ اما در همچنان به روی همان پاشنه ی سابق می چرخد؛ تنها در دو دوره، فوتبال ایران کمی به سوی پیشرفت گام برداشت، که  یکی دوره ی صفایی فراهانی (غیر فوتبالی)  و دیگری دادکان( فوتبالی) بود. صفایی فراهانی و دادکان دو مدیری بودند که در زمان ریاست شان بر فدراسیون توانستند گام های مثبتی بردارند و درصد نسبتا بالایی از اهالی فوتبال از عملکردشان رضایت داشتند. اما چرا از فوتبال مثال زدیم؟ خواستیم بگوییم  صفایی فراهانی نه پیش از ان و نه بعد از ان فوتبالی نبود و هرگز نیز داعیه ی غمخوار بودن نداشت؛ اما به گواهی اهل فن عملکردی مثبت داشت و در ادامه نیز دادکان که  از همکارن او- والبته فوتبالیست سابق و دارای سابقه ی مناسب دانشگاهی- بود، ادامه دهنده ی راهی شد که پایه اش را صفایی فراهانی بنا نهاده بود.

حال برمی گردیم به موضوع استاندار، گیلان استانی است سرسبز و دارای موقعیتی ممتاز به لحاظ اقلیم، دارای استعدادهای فراوان طبیعی و به لحاظ نیروی انسانی بسیار غنی است. پذیرفتن مسئولیت در اینجا - و البته برای کسانی که اهل کار و زحمت هستند در همه ی کشور- شرایطی را می طلبد که باید پیش از پرداختن به موضوع بومی و غیر بومی بودن به آنها پرداخت. آنچه باعث شائبه ی کم کاری یا سهل انگاری هر مدیر و مسئولی در هر جای کشور می شود، صرفا دلبستگیهای قومی او نیست. مدیران ما – با فرض اینکه تعهد کافی داشته باشند –  در ابتدا می باید با برآورد معضلات حوزه ی مسئولیت شان درصدد  رفع مشکلا ت ابتدایی باشند. از پروژه های عمرانی که بگذریم، فشارهای اقتصادی، بیکاری، اعتیاد و .... از معضلاتی است که هر مدیری از ابتدای پذیرفتن مسئولیت با آن دست و پنجه نرم می کند.

ناگفته پیداست تمامی مقوله های اجتماعی ارتباط تنگاتنگی با هم دارند و بیکاری؛ ارتباط مستقیم با فقر و ارتباط درجه دو با اعتیاد، جرم، جنایت و جنحه دارد و این عامل حداقل در استان سرسبز گیلان باعث حوادث و رویداهای ناگوار بسیاری شده است.  حال با همه ی تعاریفی که پیش از این شد، آیا می توان از شخص استاندار به عنوان مدیر اجرایی و نماینده ی دولت انتظار داشت بار مشکلات یک استان را به تنهایی بر دوش بکشد در حالی که هر وزارتخانه یی قوانین و مقررات، همچنین سلیقه ی مدیریتی خاص خود را اعمال می کند؟ پیداست که یک شخص – هر چقدر هم توانمند باشد- به تنهایی نمی تواند همه ی امور را به سامان برساند.

 از این رو، با عنایت به اینکه این بار استاندار گیلان، گیلانی است و بسیاری از انتقادات پیشین ریشه در بومی نبودن استاندار داشت، می طلبد همه ی کسانی که دل در گروی آبادانی و عمران گیلان دارند در مسئولیت های ریز و درشت شان؛ امورات محوله را به نحو شایسته یی مدیریت کنند تا در انتهای دوره ی مسئولیت استاندار کنونی دنبال توجیه دیگری، مانند اینکه مدیر بومی هم کاری نکرد، نباشیم.

۱۳۹۱ مهر ۲۴, دوشنبه

خاطره ی یک شب در غربت


خاطره ی یک شب در غربت

هوا آنقدر گرم بود که وقتی 6 بعد از ظهر از سر کار بر می گشتم، حتا حوصله نداشتم حوله ی استخر را بردارم و بروم طبقه ی پایین هتل شنا کنم. نه اینکه نخواهم، توی غربت تنها بودم و شنا در استخری که عده یی "زبان نفهم" (اونا فارسی نمی دونستند و من هم انگلیسی م خوب نبود) آنجا بودند، لذتی نداشت.  مدتی بود وعده داده بودند دوست دیگری از ایران خواهد امد و در سوئیتی که گرفته بودند با من همخانه خواهد شد. القصه مدتی طول کشید تا حامد از راه برسد. بچه ی شیرینی بود، 22 ساله، حدود 185 سانتی متر قد و 120 کیلو وزن داشت و البته مدعی بود بچه ی تهران است؛ اما پیشینه اش به جای بکری در مرکز ایران می رسید که بر خلاف خودش و بعضی از مردم، من آنجا را دوست دارم. بگذریم...

راست اش من از کودکی  شلوارک پوشیدن را خیلی دوست داشتم، اما با شرایط اجتماعی کشور حتا کنار دریا از پوشیدن شلوارک(البته نه توی آب) خجالت می کشیدم و آخرین تجربه ی شلوارک پوشیدن ام در انظار عمومی به اول دبستان بر می گشت؛ اما آن شب که دومین شبی بود حامد آمده بود اصرار کرد که برویم چرخی بزنیم و قس علی هذا، آماده ی رفتن شدم، دیدم رفیق مان شلوارکی پوشیده تا بالای زانو(توجه کنین: تازه 24 ساعت بود که برای اولین بار از ایران خارج شده بود) و می خواهد با همان بیاید، وقتی شلوار لی را در تنم دید پوزخندی زد و گفت:« با این لباسا می خوای بیای؟» چشم تان روز بد نبیند، پسرک مجبورمان کرد با شلوارکی که البته تا ساق پایم می رسید(سند دارم دروغ نمی گم.. J)به گشت و گذار شبانه برویم.

چه دردسرتان بدهم با قیافه یی آویزان که گویی دارم گناه کبیره مرتکب می شوم  راه افتادم، همینکه پا توی لابی گذاشتیم، فکر می کنم از خجالت چند کیلویی عرق ریختم؛ اما با این حال از جلوی رسپشن گذشتیم و وارد خیابان شدیم، هوا گرم بود؛ اما آنچنان غرق گفت وگو شدیم که به زودی یادم رفت دارم گناه مرتکب می شوم.

داشتم جوانی می کردم، با صدای بلند حرف می زدیم، می خندیدیم، نه کسی نگاه مان می کرد و نه کاری به کارمان داشتند، اصلا انگار کسی ما را نمی دید. ما بین گپ و گفت مان صدای پاره شدن خشتک یکی از ما دونفر در آمد(تکذیب می کنم ، مال من نبود J ) دستپاچه شده بودیم؛ اما نمی توانستیم جلوی خنده ی خودمان را بگیریم، پرسیدم :«حامد تو می دونی سوزن به انگلیسی چی می شه؟» حامد مدعی بود از من بهتر انگلیسی صحبت می کند، البته دروغ نمی گفت؛ اما بیشتر انگلیسی را با لهجه ی مردمان همان سامان که پیشتر گفتم، حرف می زد، با این حال از تلفن همراهش سرچ کرد و گفت:« پیدا کردم، می شه " نی دل"!»

خوشحال بودیم؛ اما حالامشکل دو تا شده بود، توی این بازار مکاره ی رنگ، بنر و نئون، سوزن از کجا پیدا می کردیم؟ گفتم :«آهان فهمیدم بریم محله ی هندیا!» دردسرتان ندهم، دست در دست حامد تا محله ی هندی ها رفتیم، خیابانها همان خیابانهای قبلی بود؛ اما مغازه ها تقریبا شبیه "دکان های میدان خراسان و شوش و نهایتا میدان امام حسین"(خدا شاهده کله پاچه هم داشتند) خودمان بود، یکی از مغازه ها را نشان اش دادم و گفتم:«شرط می بندم این داره!» رفتیم تو، حامد جان که نقش مترجم را هم برایم بازی می کرد سینه اش را صاف کرد و گفت: «اکس کیوزمی، دو یو هو نی دل ؟» فروشنده که مرد میانسالی بود کمی چپ چپ نگاه مان کرد و بعد در حالیکه دستهایش را به خوشحالی از هم باز می کرد با صدای کشداری گفت:«شما سوزن می خواین» ایرانی بود، می گفت از اهالی لارستان فارس است و 40 سال است آنجا ساکن است. مهربانی کرد و در ان غربت شادمان کرد، وقتی برگشتم و دیگر نرفتم، یادی از حامد نکردم (خودش می داند چرا)؛ اما هرگاه یاد این خاطره می افتم، به مرد فروشنده که می رسم می گویم:«یادش به خیر»

۱۳۹۱ مهر ۲۱, جمعه

ماجرای رفیقِ آقاجانم و ماست بندی میرزعلی




طنز(گیلکی- فارسی)

گیلکی

اون قدیم ندیمان: می آقاجان ئی تا ریفق غیرگیلک داشتی کی در ضمن خیلی هم مذهبی بو، اَ بنده ی خودا ئی تا روز ویریزه آقاجانه امره آیه گیلان، ئی تا از امی فامیلانه جشن عروسی درون شیرکت کونئه، مراسم که شروع بِه! از اویه کی اَ بنده ی خودا اهل بزن و بوکوب نوبو و گروه موزیک و اَجور چیزانه تا ئو زمان نیدئه بو، شروع کونئه آقاجانه امره فاکش داکش - کی اَیه کویه ایسه امره باردی؟-، اَیه ایسانم کوللن معصیت داره، بیا بیشیم و خولاصه اَجور گبان! آقاجان کی نانستی  خو مهمانه با چی کودن، گِه: مشته رحیم؛ ئیپچه صبر بوکون، نیم ساعت دیگه شیم. خولاصه نیم ساعت، نیم ساعت نشان به ئو نشان که مشته رحیم نرما بوست و انه جه موزیک خوش بامو،تا فارسیید به زمانی کی گروه موزیکه جاغلان خستا بوسته بید، خواستید ئیپچه استراحت بوکونید، آقاجان گِه مشته رحیم مره دوخاد و در حالی کی انه چومان خوشحال بو، بوگوفت: پس چره صدای موزیک قطع بوبوس؟ بوگوفتم: مشته رحیم، الان "آن تراک" فادایید، مشته رحیم کی بدجوری شاد به نظر آمویی، بوگوفت: بوگو هو " آن تراک" ام بزنید.

دِ فارسئه ییم به اصل مطلب! ئی تا "هادی نامی" چن سال پیشان نانم زیرخاکی پیدا بوکوده بو، نانم بلیت بخت آزمایی درونی اَنه بلیت برنده بوبوسته بو، نانم " توتو" بزِه بو ئی تا مبلغ کلان بوبورده بو، خولاصه نانم از کویه پول باورده بو؟! هیچکاره بو بیلاورث ! ئی تا روز خوشان محله یه درونی، شان دوبو بیدئه مردوم دسته دسته کره شان درن و آمون درن، واوورسئه : اَیه چی خبره؟ بوگفتید: اَیه ماس بندی "میرزعلی خانه"، امی گوله هادی بوگوفت مرده شور هر چی ماس و ماس بندی بوبورید. بعد، انه یاد بامو مردوم انه پوشت سر خیلی گب زنید، خو مره بوگوفت: خب شم اویه می سره گرما کونئم، د مردوم دهنه دبدئم،‌ خولاصه آبراره خوش بامو از فردا بوشو میرز علی دور و بر  بچرخس، تا ئی تا روز میرزعلی اَنه دوخاد بوگوفت: آهای پَسَر، خایی بایی می پالو راه ورسم ماس بندیه یاد بیگیری؟ امی ریفق که تا هسا بیلاورث زندگی بوکوده بو، بوگفت: آهان میرزعلی! خولاصه از  ئو روز به بعد بوبوس ماس بند.

 هسا چند سالی از روزای بیلاوارثی امی "مشته هادی" گوذره، هر جا ئی تا ماس بندی بی صاحب بیدئه سره کیسه یه شل بوگود و بیهه، اگرچی هادی خان د خوره چن تا ماس بندی بازاکوده و همه آنه "هادی خان ماس بند" شناسید؛ اما هنوز که هنوزه راه  رسم ماس بندی یاد نیگیفته که هیچ! هه روزان اینه دوکانان ئی تا، ئی تا قراره تخته بوکونید، من نانم جریان چیسه کی هر کی از موزیک اینه بد آیه، هه طو کی دوبار گوش کونئه، خو ره بِه یه پا موزیسین! از ئو طرفم هر کی دوباره اونی گوذر به ماس بندی دکفه، دِ نتانه ماس بندی و ماس خوردن و اَ جور کاران فراموشا کودن، شوما دانیدی ربط اون  ماجرای می آقاجانه ریفق با داستانه "مشته هادی ماس بند" چی بو؟

فارسی

اون قدیم ندیم ها: آقاجان من یه رفیق غیر گیلک داشت که خیلی هم مذهبی بود. اون بنده ی خدا یه روز پا می شه با آقاجانم می یاد گیلان، توی جشن عروسی یکی از فامیل های ما شرکت می کنه. مراسم که شروع می شه! از اونجایی که این بنده ی خدا اهل بزن و بکوب نبود و گروه موزیک و این جور چیزا رو تا اون زمان ندیده بود، شروع می کنه با آقاجان کشمکش که اینجا کجاست منو آوردی؟ اینجا ایستادن هم کلا معصیت داره، بیا بریم و از این جور حرفها! آقاجان که نمی دونست باید با مهمانش چه کار کرد، می گه:مش رحیم؛ یه خورده صبر کن، نیم ساعت دیگه می ریم. خلاصه نیم ساعت، نیم ساعت نشون به اون نشون که مش رحیم نرم شد و از موزیک خوشش اومد، تا رسیدند به وقتی که بچه های گروه موزیک خسته شدن و خواستن برن یه خورده استراحت بکنن، آقاجان می گه: مش رحیم صدام کرد و در حالی که چشماش خوشحال بود، گفت:پس چرا صدای موزیک قطع شد؟ گفتم مش رحیم الان" آن تراک" دادن، مش رحیم که بدجوری شاد به نظر می رسید گفت:بگو همون " آن تراک" رو هم بزنن.

حالا رسیدیم به مطلب اصلی! یه "هادی نامی" چن سال پیش نمی دونم زیرخاکی پیدا کرده بود،نمی دونم بلیت بخت آزماییش برنده شده بود، نمی دونم" توتو" زده بود و مبلغ کلانی برنده شده بود، خلاصه نمی دونم از کجا پول آورده بود؟! هیچکاره و سرگردان بود! یه روز تو محله شون، داشت می رفت دید مردم دسته دسته دارن می رن و می یان، پرسید: اینجا چه خبره؟ گفتند:اینجا ماست بندی "میرزعلی خانه" گل هادی ما گفت : مرده شور هر چی ماست و ماست بندی رو ببره. بعد یادش اومد مردم پشت سرش خیلی حرف می زنن، با خودش گفت:خوب می رم اونجا سرمو گرم می کنم، دیگه دهن مردم رو می بندم، خلاصه داداشمون خوشش اومد و از فردا رفت دور و بر میرز علی چرخید، تا یه روز میرز علی صداش کرد و گفت: آهای پسر؛ می خوای بیای پهلوی من راه و رسم ماست بندی رو یاد بگیری؟ رفیق ما هم که تا الان سرگردان زندگی کرده بود، گفت: آره میرزعلی!از اون روز به بعد شد ماست بند.

الان چند سالی از روزای سرگردونی "مش هادی" ما می گذره،هر جایی یه ماست بندی بی صاحب پیدا کرد، سرکیسه رو شل کرد و خرید، اگر چه هادی خان دیگه واسه خودش چند تا ماست بندی  بازکرده و همه اون "هادی خان ماست بند" می شناسن؛ اما هنوزم که هنوزه راه و رسم ماست بندی رو یاد نگرفته که هیچ! همین روزا دکان هاشو یکی قراره تخته کنن، من نمی دونم جریان چیه که هر کسی که از موزیک بدش می یاد، همینکه دو بار گوش می کنه خودش می شه یه پا موزیسین! از اون طرف هم هر کی دوبار گذرش به ماست بندی می افته، دیگه نمی تونه ماست بندی و ماست خوردن واین جور کارا رو فراموش کنه، شما می دونید ربط اون ماجرای رفیق آقاجانم با داستان "مش هادی ماس بند" چی بود؟