اپیزود اول
یاد حجازی به خیر / از معدود کسانی بود که شجاعانه انتقاد می کرد. |
خسته و کوفته از مدرسه می آمدم. هوا گرم بود. تلویزیون فقط
فیلم های «ویتنامی ها و امریکایی ها» را نشان می داد، وقتی هم خسته می شدند، از
جنگهای «پارتیزان ها و آلمانی ها» برای صدمین بار چیزی پخش می کرد. سینما که باید
یا «خانه ی اشباح» را می دیدیم و یا فیلم های «بیست و پنج زاری یی» که حالا دیگر
حتا نمی خواهم نام شان را به یاد بیاورم، راستی «عقاب های ساموئل خاچکیان» را
یادتان هست؟ کدام یک از شما حالا حاضر است در ازای گرفتن یک وعده شام یا ناهار
خوشمزه و چرب و چیلی، یک بار به طور کامل پای دیدن «پر فروش ترین فیلم آن سالهای
سینمای ایران» بنشیند، در حالی که دوران نوجوانی ما برای دیدن آن فیلم سرو دست هم
شکسته شد، من خودم تمام سینماهای مرکز تهران را برای دیدن ان فیلم گز کردم، دست
آخر «خسته و آویزان» برگشتم و توی «سینما شاهد» چهارراه نظام آباد، فیلم «فرار به
سوی پیروزی» را که «پله» توی آن بازی کرده بود، دیدم. پس حق داشتم وقتی فوتبال
اینقدر ارضایم می کرد، در دنیای واقعی هم بروم همان فوتبال کوفتی آن زمان را بدون
دردسر ببینم، اگر چه انجا هم مشکلات خاص خودش را داشت، اما می شد رفت، بازی دید و
داد زد و ....... پس من هستم!
اپیزود دوم
دوستم که بچه ی درس خوانی هم بود، دانشجو شد، بد یا خوب
فارغ التحصیل هم شد، بعد برگشته به شهر خودش، آنجا کاری پیدا نکرد، رفت مدتی در
زنجان- همانجایی که درس خوانده بود- کار کرد. چه کاری؟ من نپرسیدم، او هم هرگز
چیزی بیشتر از این نگفت! اما کار کرد، یک سالی، شاید هم بیشتر است که دوباره آمده
در شهر خودش، جایی که علی القاعده باید به او خوش بگذرد، زندگی می کند، بیکار است،
نهایت کاری که می کند، اینکه کتابی بخواند، گاه نقدکی بنویسد، پیشتر اندک در آمدی
هم از این راه داشت، حالا بماند که چطور ان هم قطع شد! اصلا مگر به کسی مربوط هست
که چرا قطع شد؟ حالا به جز دود کردن این «سیگارهای لاغر» و خنده – شوخی با دوستان،
تنها دلخوشی اش دیدن بازیهای «داماش رشت» است. آنجا که به او احساس «هویت داشتن»
می دهد، همانجاست که برای دو سه ساعت بیکاری، غم نان و.... پس فوتبال می بیند، یعنی اینکه هست!
اپیزود سوم
یک شهر، یک ورزشگاه کوچک، انبوهی از علاقه مندانی که دوست
دارند باشند! درهای خروج ناکافی، شوق برد افزون و حالا می خواهند خارج شوند. فشار
افزون تر ؛ اما چاره یی نیست. شکار کردند، شکار شیر! اگرچه شیرش پاکتی بود. هر
لحظه فضای تنفس تنگ و تنگ تر، حالا دیگر ضربان قلب از کار ایستاد، چه کسی مقصر
است؟ آن جوان بیست ویک ساله که خواسته بیاید، بگوید، من فوتبال می بینم، پس هستم؟
اگرچه، متاسفانه حالا دیگر نیست.« توی یکی از فیلم های ایرانی، افسری به همکارش
گفت: من و تو دوره ی جوونی مون تو کشاکش انقلاب و جنگ بود، انرژی مونو تخلیه کردیم
و رفت، اینا کجا تخلیه ش کنن» حالا امثال این جوان«بیست و یکساله» اگر انرژی شان
را در میدان فوتبال تخلیه نکنند، کجا باید تخلیه کنند؟ به جای مسبب حادثه، حادثه
دیده را محکوم کردن راحت ترین نوع گذرکردن از ماجراست.