۱۳۹۱ مهر ۲۴, دوشنبه

خاطره ی یک شب در غربت


خاطره ی یک شب در غربت

هوا آنقدر گرم بود که وقتی 6 بعد از ظهر از سر کار بر می گشتم، حتا حوصله نداشتم حوله ی استخر را بردارم و بروم طبقه ی پایین هتل شنا کنم. نه اینکه نخواهم، توی غربت تنها بودم و شنا در استخری که عده یی "زبان نفهم" (اونا فارسی نمی دونستند و من هم انگلیسی م خوب نبود) آنجا بودند، لذتی نداشت.  مدتی بود وعده داده بودند دوست دیگری از ایران خواهد امد و در سوئیتی که گرفته بودند با من همخانه خواهد شد. القصه مدتی طول کشید تا حامد از راه برسد. بچه ی شیرینی بود، 22 ساله، حدود 185 سانتی متر قد و 120 کیلو وزن داشت و البته مدعی بود بچه ی تهران است؛ اما پیشینه اش به جای بکری در مرکز ایران می رسید که بر خلاف خودش و بعضی از مردم، من آنجا را دوست دارم. بگذریم...

راست اش من از کودکی  شلوارک پوشیدن را خیلی دوست داشتم، اما با شرایط اجتماعی کشور حتا کنار دریا از پوشیدن شلوارک(البته نه توی آب) خجالت می کشیدم و آخرین تجربه ی شلوارک پوشیدن ام در انظار عمومی به اول دبستان بر می گشت؛ اما آن شب که دومین شبی بود حامد آمده بود اصرار کرد که برویم چرخی بزنیم و قس علی هذا، آماده ی رفتن شدم، دیدم رفیق مان شلوارکی پوشیده تا بالای زانو(توجه کنین: تازه 24 ساعت بود که برای اولین بار از ایران خارج شده بود) و می خواهد با همان بیاید، وقتی شلوار لی را در تنم دید پوزخندی زد و گفت:« با این لباسا می خوای بیای؟» چشم تان روز بد نبیند، پسرک مجبورمان کرد با شلوارکی که البته تا ساق پایم می رسید(سند دارم دروغ نمی گم.. J)به گشت و گذار شبانه برویم.

چه دردسرتان بدهم با قیافه یی آویزان که گویی دارم گناه کبیره مرتکب می شوم  راه افتادم، همینکه پا توی لابی گذاشتیم، فکر می کنم از خجالت چند کیلویی عرق ریختم؛ اما با این حال از جلوی رسپشن گذشتیم و وارد خیابان شدیم، هوا گرم بود؛ اما آنچنان غرق گفت وگو شدیم که به زودی یادم رفت دارم گناه مرتکب می شوم.

داشتم جوانی می کردم، با صدای بلند حرف می زدیم، می خندیدیم، نه کسی نگاه مان می کرد و نه کاری به کارمان داشتند، اصلا انگار کسی ما را نمی دید. ما بین گپ و گفت مان صدای پاره شدن خشتک یکی از ما دونفر در آمد(تکذیب می کنم ، مال من نبود J ) دستپاچه شده بودیم؛ اما نمی توانستیم جلوی خنده ی خودمان را بگیریم، پرسیدم :«حامد تو می دونی سوزن به انگلیسی چی می شه؟» حامد مدعی بود از من بهتر انگلیسی صحبت می کند، البته دروغ نمی گفت؛ اما بیشتر انگلیسی را با لهجه ی مردمان همان سامان که پیشتر گفتم، حرف می زد، با این حال از تلفن همراهش سرچ کرد و گفت:« پیدا کردم، می شه " نی دل"!»

خوشحال بودیم؛ اما حالامشکل دو تا شده بود، توی این بازار مکاره ی رنگ، بنر و نئون، سوزن از کجا پیدا می کردیم؟ گفتم :«آهان فهمیدم بریم محله ی هندیا!» دردسرتان ندهم، دست در دست حامد تا محله ی هندی ها رفتیم، خیابانها همان خیابانهای قبلی بود؛ اما مغازه ها تقریبا شبیه "دکان های میدان خراسان و شوش و نهایتا میدان امام حسین"(خدا شاهده کله پاچه هم داشتند) خودمان بود، یکی از مغازه ها را نشان اش دادم و گفتم:«شرط می بندم این داره!» رفتیم تو، حامد جان که نقش مترجم را هم برایم بازی می کرد سینه اش را صاف کرد و گفت: «اکس کیوزمی، دو یو هو نی دل ؟» فروشنده که مرد میانسالی بود کمی چپ چپ نگاه مان کرد و بعد در حالیکه دستهایش را به خوشحالی از هم باز می کرد با صدای کشداری گفت:«شما سوزن می خواین» ایرانی بود، می گفت از اهالی لارستان فارس است و 40 سال است آنجا ساکن است. مهربانی کرد و در ان غربت شادمان کرد، وقتی برگشتم و دیگر نرفتم، یادی از حامد نکردم (خودش می داند چرا)؛ اما هرگاه یاد این خاطره می افتم، به مرد فروشنده که می رسم می گویم:«یادش به خیر»

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

دوست و خواننده ی گرامی: نیازی به داشتن اشتراک نیست، چنانچه می خواهید "کامنت" بگذارید روی نام وآدرس اینترنتی کلیک کنید و کاستیهای مرا گوشزد کنید لطفا....