۱۳۹۱ آذر ۱۷, جمعه

خیلی دور، خیلی نزدیک


اپیزود اول

یاد حجازی به خیر / از معدود کسانی بود که شجاعانه انتقاد می کرد.
خسته و کوفته از مدرسه می آمدم. هوا گرم بود. تلویزیون فقط فیلم های «ویتنامی ها و امریکایی ها» را نشان می داد، وقتی هم خسته می شدند، از جنگهای «پارتیزان ها و آلمانی ها» برای صدمین بار چیزی پخش می کرد. سینما که باید یا «خانه ی اشباح» را می دیدیم و یا فیلم های «بیست و پنج زاری یی» که حالا دیگر حتا نمی خواهم نام شان را به یاد بیاورم، راستی «عقاب های ساموئل خاچکیان» را یادتان هست؟ کدام یک از شما حالا حاضر است در ازای گرفتن یک وعده شام یا ناهار خوشمزه و چرب و چیلی، یک بار به طور کامل پای دیدن «پر فروش ترین فیلم آن سالهای سینمای ایران» بنشیند، در حالی که دوران نوجوانی ما برای دیدن آن فیلم سرو دست هم شکسته شد، من خودم تمام سینماهای مرکز تهران را برای دیدن ان فیلم گز کردم، دست آخر «خسته و آویزان» برگشتم و توی «سینما شاهد» چهارراه نظام آباد، فیلم «فرار به سوی پیروزی» را که «پله» توی آن بازی کرده بود، دیدم. پس حق داشتم وقتی فوتبال اینقدر ارضایم می کرد، در دنیای واقعی هم بروم همان فوتبال کوفتی آن زمان را بدون دردسر ببینم، اگر چه انجا هم مشکلات خاص خودش را داشت، اما می شد رفت، بازی دید و داد زد و ....... پس من هستم!

اپیزود دوم

دوستم که بچه ی درس خوانی هم بود، دانشجو شد، بد یا خوب فارغ التحصیل هم شد، بعد برگشته به شهر خودش، آنجا کاری پیدا نکرد، رفت مدتی در زنجان- همانجایی که درس خوانده بود- کار کرد. چه کاری؟ من نپرسیدم، او هم هرگز چیزی بیشتر از این نگفت! اما کار کرد، یک سالی، شاید هم بیشتر است که دوباره آمده در شهر خودش، جایی که علی القاعده باید به او خوش بگذرد، زندگی می کند، بیکار است، نهایت کاری که می کند، اینکه کتابی بخواند، گاه نقدکی بنویسد، پیشتر اندک در آمدی هم از این راه داشت، حالا بماند که چطور ان هم قطع شد! اصلا مگر به کسی مربوط هست که چرا قطع شد؟ حالا به جز دود کردن این «سیگارهای لاغر» و خنده – شوخی با دوستان، تنها دلخوشی اش دیدن بازیهای «داماش رشت» است. آنجا که به او احساس «هویت داشتن» می دهد، همانجاست که برای دو سه ساعت بیکاری، غم نان و....  پس فوتبال می بیند، یعنی اینکه هست!

اپیزود سوم

یک شهر، یک ورزشگاه کوچک، انبوهی از علاقه مندانی که دوست دارند باشند! درهای خروج ناکافی، شوق برد افزون و حالا می خواهند خارج شوند. فشار افزون تر ؛ اما چاره یی نیست. شکار کردند، شکار شیر! اگرچه شیرش پاکتی بود. هر لحظه فضای تنفس تنگ و تنگ تر، حالا دیگر ضربان قلب از کار ایستاد، چه کسی مقصر است؟ آن جوان بیست ویک ساله که خواسته بیاید، بگوید، من فوتبال می بینم، پس هستم؟ اگرچه، متاسفانه حالا دیگر نیست.« توی یکی از فیلم های ایرانی، افسری به همکارش گفت: من و تو دوره ی جوونی مون تو کشاکش انقلاب و جنگ بود، انرژی مونو تخلیه کردیم و رفت، اینا کجا تخلیه ش کنن» حالا امثال این جوان«بیست و یکساله» اگر انرژی شان را در میدان فوتبال تخلیه نکنند، کجا باید تخلیه کنند؟ به جای مسبب حادثه، حادثه دیده را محکوم کردن راحت ترین نوع گذرکردن از ماجراست.

۱۳۹۱ آذر ۱۱, شنبه

ما روزنامه نگاریم!


ما روزنامه نگاریم!

افشین معشوری - بر حسب پیگیری اخبار، به سایت ها و نشریات گوناگون سری  می زنم. چندی پیش مقاله یی در یکی از سایت ها به قلم دوستی که نمی شناس اش خواندم که در رد مقاله ی نویسنده ی دیگری بود ( نه اولی را می شناختم و نه دومی را )! نویسنده ی اول نقدی نوشته بود بر یکی از شاعران ظاهرا گیلانی و او را تا سر حد «خدایگان شعر و ادب» بالا برده بود و دومی نیز نقدی بر نوشته ی نویسنده ی اول نوشته بود و آن خدایگان دروغین را به اندازه ی مدیحه سرایان درباری عهد سلطان محمود غزنوی پایین آورده و به قول امروزی ها پنبه اش را زده بود.

الغرض؛ چیزی از نوشته ی هیچکدام از این دو نصیب ام نشد؛ اما چند روز بعد دوست عزیزی - که پزشکی است محترم و گهگاه قلم به دست گرفته و مقاله یی می نویسد- ای میلی فرستاد که حاوی همان نقد مورد اشاره ی ابتدای نوشتار ماست و خواست بخوانم و نظرم را بگویم، برای دکتر نوشتم که : ما ایرانی ها کلا سیاه و سفیدیم، رنگ خاکستری را نمی شناسیم و قس علی هذا؛ اما ماجرا به همین جا ختم نشد، دوباره و چند باره آن مقاله و مقالات بعدی نویسنده ی دوم را – البته در مرور هفته ها – در سایت موصوف مطالعه کردم، چیزی که برایم جالب و شگفت انگیز بود، اینکه:

1-      نویسنده ی محترم مورد اشاره ی ما علاقه ی زیادی به پرگویی(زیاد نویسی) دارند و به هیچ عنوان اهل کوتاه نویسی نیستند.

2-      بسیاری از مطالبی که به عنوان مقاله می فرستند، در واقع حاصل قلم دیگرانی است که در منابع اینترنتی (خصوصا ویکی پدیا) به اشتراک گذارده اند و ایشان حتا زحمت ویرایش و یکسان سازی جملات را به خود نمی دهند.

3-       بسیار علاقه مند به استفاده از واژه های سنگینی هستند که می دانیم در روزنامه نگاری  - که روزنامه نگاری سایبری نیز شاخه ی نوینی از آن است – به کاربردن ان توصیه نشده که حتا نمره ی منفی برای نویسنده محسوب می شود.

موضوع بعدی که بسیار قابل توجه بود، اینکه برای من جالب بود چطور و چگونه ستون یادداشت های یک سایت به طرز وحشتناکی پر از نوشته های گوناگون از یک نویسنده است؛ اما با فرض توانایی هایی شخصی وقعی ننهادم تا اینکه در پای یکی از مقالات به «پیام» خواننده یی برخوردم که از مدیر سایت پرسیده بود:« چطور تا الان که شهرما فلان وضعیت را داشته خبری از آقای ؟؟؟؟؟ نبوده و حالا در شرایط امروز چه خبر شده که ایشان دلسوز شده اند و مرتب در باب فرهنگ و اقلیم و مشکلات شهری مان مطلب می نویسند»؟

این درست که روزنامه نگار وظیفه دارد تا در باب معضلات فرهنگی، اجتماعی و... بنویسد و نقطه نظرت اش را با مخاطبان به اشتراک بگذارد؛ اما آیا نوشتن، و هر چیز و هر موضوعی را به هر نحو نوشتن می تواند دردی از مخاطب دوا کند؟ آیا استفاده از نوشته های دیگران بدون ذکر منبع و ماخد خارج از شان روزنامه نگار نیست؟ بی شک روزنامه نگاران از شریف ترین ارکان جامعه ی ایرانی هستند و اگر اندک افرادی را که در پوشش روزنامه نگار به سواستفاده مشغول اند  از فهرست خارج کنیم، می توان عنوان شریف ترین را به همین قشر داد. ما روزنامه نگاریم و باید چشم و گوش مخاطب باشیم، نه ترویج دهنده ی رفتاری که در شان حتا عامه ی مردم نیست.