۱۳۹۴ خرداد ۸, جمعه

برای تنهایی های مادر عبدالرسول دهقان


برای تنهایی های مادر عبدالرسول دهقان

زندگی مگر چیزی غیر از این است

افشین معشوری / امید جوان نهم خرداد 94

خواب زده شده ام. شبکه های تلویزیونی یک سره از جنگ می گویند و کودکان آواره، زن های بیوه شده، خانه های ویران و شهرهایی را که از آن ها تنها تلی باقی است نشان می دهند. این جا خاورمیانه است. پایتخت ادیان جهان که پیامبران، پیروان شان را به بهشت بشارت داده اند و افسوس شیاطین  هر آن جهنمی می سازند و ملت ها را گرفتار می کنند.

کاسبی قدغن

سهراب، سهراب، سهراب؟! سهراب گودرز

- به گوشم گودرز

 سلام، بنویس: از ما به شما، موضوع؛ سرباز وظیفه  «شهید عبدالرسول دهقان»

-شهید؟!

آره سهراب جان، شهید! می گفتم؛ موضوع سرباز وظیفه شهید عبدالرسول دهقان. به فرموده هر چه سریع تر وسایل شخصی ش رو صورتجلسه کنید و بفرستید عقب! باید همراه جنازه بفرستیم برای خانواده ش! تمام.

ظهری از روزهای تفتیده  چزابه بود. تازه نیروهای  UN در خط مستقر شده بودند و گهگاه برای کنترل اوضاع آتش بس سری می زدند. پسر پیرزن کنارتخته* یی -که اتفاقا سرپرست مادر هم بود- پیش از خدمت سربازی، مدتی را به عنوان بسیجی در منطقه گذرانده بود. با اینکه هم دوره بودیم، داشت شش ماه جلوتر(با استفاده از کسرخدمت بسیجی) ترخیص می شد. شب آخر دوستان همشهری اش خواسته بودند که با آنها باشد. کنار دیدگاه نشسته بودند به حرف و خاطره و همان جا خوابیده بودند. عقرب نامردی از راه رسید و نان آور خانه پیرزن را با خود برد و حالا در بیست و چند سالگی آن اتفاق خوفناک، هر بار به بهانه یی این نوشته  قدیمی را با خودم زمزمه می کنم:

از خواب پریدم

 و بیست ساله شدم.

 **

پوتین در پاهایم زار می زد

 و لباس های خاکی!

یقلاوی در دست

 در صف ناهار،

 چزابه بوی آبگوشت می داد

 و کله ام

 احتمالا بوی قورمه سبزی!

 **

دیشب

 نه پریشب!

-در خواب -

مادر «عبدالرسول»

پادزهر آورده بود.

مانده بودم،

 حیران

 با انبوهی از اندوه

-سهرابِ پیرزن پیش از نوشدارو-

رفته بود کنار پرستوها!

مرگ در زد

 و شیطان!

در لباس عقربی جرّار

 با خود برد نان آور خانه ی پیرزن «کُنارتخته» یی را...

اما این روزها که صحبت بازگشت -پرستوهای غریب خفته- است، احساس دوگانه یی دارم. جدای از دلنوشته های -بی ریا و شایبه- اغلب فکر می کنم کسانی دکان بازکرده اند تا در این رهگذر به کسب و کارشان رونق دهند، نه .... کاسبی قدغن!

*کُنارتخته: شهر کوچکی در کازرون، سر راه برازجان

ما سارقیم

برای چندمین بار عکس هایی را که زمستان گذشته «زیست بوم» منتشر کرده بود، دوستان برایم فرستاده اند. دارم می بینم شان. این جا سرزمین من است. جایی که به متعلق به حدود هشتاد میلیون ایرانی است. بعضی ها «ب . ز» وار می دزدند. بعضی ها «ش. ج» می شوند. تعدادی هم با به لجن کشیدن طبیعت، پول کمتری برای دفن و یا معدوم کردن زباله می پردازند که نوع بیمارستانی اش البته عمق فاجعه را یادآوری می کند. جغرافیای  عکس در «ماکوندو»  گابریل گارسیا مارکز نیست. جایی است همین نزدیکی، در ساحل سابقا زیبای دریای کاسپی در شمال ایران، همه  ما سارقیم مگر خلافش را ثابت کنیم. چه آن که مثل خاوری می دزد، چه آن که زیر میزی می گیرد! و حتی آن مدیری که بودجه  حوزه  مدیریتی اش را صرف تجلیل از خود و دوستانش می کند، شاید حتی روزنامه نگاری که...مگر خلافش ثابت شود.

این سرطان لعنتی

دو هفته پیش وقتی از متروی چهارراه ولیعصر پیاده شدم تا به خیابان استاد شهریار(کنار پارک دانشجو) بروم، باید از محوطه  تئاتر شهر می گذشتم. چقدر خوشحال شدم وقتی دیدم روی بیلبورد کنار تئاتر شهر تبیلغ یک نمایش را گذاشته و زیرش نوشته اند:

کارگردان: مصطفی عبداللهی

اجرا:  سالن اصلی تئاتر شهر

می دانستم مدت هاست با سرطان دست و پنجه نرم می کند و حتی می دانستم -به اصطلاح هنرمندی- در همین دوران نداری مبلغی از او کلاهبرداری کرده تا دارویش را از آن سوی آب برایش فراهم کند.

نه هرگز از نزدیک او را دیده بودم و نه حتی از انبوه نقش هایی که می دانم بازی کرده است چیزی را به ذهن سپرده ام؛ اما تصویری کلی از او در سریال ها و فیلم هایی که بازی کرده است، تاکنون(و احتمالا همیشه) در ذهنم مانده است. چه او متعلق به نسلی بود که کمتر ستاره شدند و بسیار خاک صحنه خوردند؛ اما باز این همه حرفم نیست. چندی پیش جایی نوشته بودم:

من از خاکسپاری خودم می آیم

و از روند وحشتناک رو به رشد سرطان گفته بودم و برای خیلی ها شاید چنین تیتری یک بازی بی مسمای کلام بود تا هشدار؛ اما باز می نویسم. من دلواپسم و هشدار می دهم این دلواپسی تا رگ گردن به ما نزدیک شده و ...

مصطفی عبداللهی کارگردان و بازیگر تئاتر مرد...خدایش بیامرزد

گاهی دلم می خواهد بنویسم

گاهی می نویسم تا چیزی توی دلم تلنبار نشده باشد، حسی شبیه  تخلیه، مثل گریه که سبک می کند روح را، مثل ... مثل همین الان:

یک: دارد باران بهاری می بارد. اطراف محل زندگی ام پر شده از بوی خاک باران خورده، نوعی نوستالژی که اغلب ما از آن فراری نیستیم. بهار باشد و از پنجره درخت انجیری را که سه سال پیش کاشته ای ببینی و کنارش غنچه های رز سفید را ! زندگی مگر چیزی غیر از این است؟!

دو:فرصتی پیش آمد سری به قبرستان بزنم. مادری که گوشه ایوان امامزاده خفته، مادر بزرگ پدری کنار او و مادرش که در سوی دیگر ایوان خوابیده است. یاد درخت سیب بالای قبر خواهرِ مادرم افتادم، همان که چند سال پیش خشک شده بود. سری هم به حیاط زدم و دیدم بالای قبر خاله درخت سیب دیگری در حال روییدن است. پدر بزرگ ها البته غریب مانده اند در گوشه همان قبرستان، شاید با هم قهرند، آخر پدرِ مادر بیش از هشتاد و پدرِ پدر تنها 57 سال عمر کرد و زود رخت بست. من چند سال دیگر عمر خواهم کرد؟!

سه: کلافه ام، دست و دلم برای تکمیل داستان نیمه تمامی که دارم، مجموعه شعرهایی که زمانی خیلی دوست داشتم منتشر کنم و البته بعضی نوشتنی های دیگر نمی رود، چه باید کرد؟ دوست نویسنده یی که این روزها رمان تازه اش بعد از چند سال وقفه منتشر شده، می گفت:«بشین بنویس» اما با خودم فکر می کنم به فرض که داستان را تمام کردم، چه باری از دوش کسی خواهد برداشت؟!

چهار: گفتم که! گاهی فقط می نویسم تا تلنبار نکنم بعضی چیزها را... زندگی مگر چیزی غیر از این است؟!

۱۳۹۴ فروردین ۲۸, جمعه

«من، نامه و میرزا ابوالفضل»

-خاطره یی از سال های سگی-
«من، نامه و میرزا ابوالفضل»
.
«میرز ابولفضل*» از دور با دو جعبه میوه ی چوبی در دست، کیف کهنه ی چرکین پر از سیگار و چهره ی تف زده از آن طرف «میدان هفتاد و دو تن» سروکله اش پیدا شد. نشسته ام زیر سایه ی درخت هایی که دور تا دور میدان در باغچه های هشتاد سانتی کاشته شده و خود قمی ها به آن «درخت بی غیرت*» می گویند، دارم چایم را می خورم.
نزدیک و نزدیک تر شد، رسید سر جای همیشگی اش، دقیقا در فضای «یک متر در یک متر»ی که هر روز جلوی کیوسک راهنمایی رانندگی، کنار ...
تیر چراغ برق مال خود می کند و سیگار می فروشد.
مردی است حدودا 45 ساله، با همسر و یک پسر نوجوان که تازه به سربازی رفته و دختری که در کلاس اول راهنمایی تحصیل می کند. چهره اش مثل همیشه در هم است و پوست صورت اش مثل کارگرهای کورپزخانه آفتاب سوخته است. از دور که مرا می بیند سری به علامت سلام تکان می دهد. دست چپ ام به علامت علیک با او همراه می شود.
جعبه ها را به صورت عمودی روی هم می گذارد و دو آجر را از کنار تیر چراغ برق داخل جعبه ی زیرین می گذارد برای نگه داشتن تعادل، یک ردیف ازسیگارهایش را روی جعبه می چیند و به سمت من می آید، از جا بلند می شوم و سلام و علیک دوباره می کنیم.
- از این ورا؟!
اومدیم دیگه، دارم از اصفهان میام، گفتم هم یه سوهان بخرم، هم چای بخورم خستگی م رفع شه!
-خیلی وخ بو پیدات نَبو!
سرم شولوغه، کمتر این ور اون ور می رم.
- می دونی «ا.ن» می خات بیاتِش قم؟
آره
-هی خدا خدا می کردم بیای برام یه نامه بنویسی!
نامه؟! نامه ی چی؟
و شروع می کند دوباره مثل همه ی این چند سال که می شناسم اش از زیرزمینی که در آن زندگی می کند. از مادری که با او نامهربان است. از برادری ...از بدشانسی و بی کسی پسرش و...می گوید و ادامه می دهد:
-روم نَمی شد به کَس دیگه بگم برام نامه بنویسه، خدا خیرت بده که اومدی!
و من دیگر تسلیم می شوم. دیگر نمی دانم چندمین نامه بود که هر بار برایش می نوشتم و البته هیچ وقت جوابی نگرفته بود. بعدها برایم تعریف کرد روز ملاقات از صبح منتظر ایستاده و از کار آن روزش هم افتاده بود.
آدم گنجشک روزی یی بود که صبح به صبح می رفت بازار«میدون نو*» و سیگار یک روزش را می خرید و از 4 بعد از ظهر تا دو بعد از نیم شب یک لنگ و پا می ایستاد تاکرایه خانه و نان زن و بچه اش را در بیاورد.
گذشت، هر بار که از او می پرسیدم چی شد؟ می گفت:
-نَمدونئم! ایشالله جواب میاتش!
یک سال، دو سال، سه سال...8 سال هم تمام شد و بار آخر که از «قم» رد می شدم عجله داشتم؛ اما نیش ترمزی زدم و همان کنار بساط اش پیاده شدم و بعد از سلام و احوال پرسی، گفتم:
چه خبر از نامه؟!
در حالی که در چهره اش می شد خواند که به خاطر آن یک روزهایی که تلف کرده بود تا نامه را به دست اطرافیان «ا.ن» برساند، پشیمان است گفت:
- حیف از اون «یه رو» یه «رو»هایی که نونِ زن بچه م رو خرج رسوندن نامه ها کردم. اصن نگفتن خرت به چند؟
از شما چه پنهان، «میرزابولفضل» چند تا فحش آبدار هم حواله کرد که نیازی نیست من چیزی در باره اش بنویسم.
..................................
پانوشت:
میرزابولفضل: اهل قم اغلب«ابوالفضل» ها را به احترام این گونه می خوانند.
درخت بی غیرت: در ختی است با برگ هایی شبیه اکالیپتوس(شاید هم خود اکالیپتوس باشد) که به دلیل رشد در بی آب ترین زمین ها اهالی قم (شاید به شوخی) نام اش را درخت بی غیرت گذاشته اند.
میدون نو: میدان مطهری کنونی که اغلب کلی فروش های سیگار آن جا بودند.

«نامه یی به دوستم بهرام»

«نامه یی به دوستم بهرام»
بهرام عزیز:
سپاس از ارسال لینک هایی که نامه ی فرهیختگان گیلانی در آن بارگذاری شده بود. بد نیست بدانی که اساسا اعتقادی به چنین نامه هایی ندارم.
برادرم؛ بزرگواری فرموده است:
گوش اگر گوش تو و ناله اگر ناله ی من...

آنچه البته به جایی نرسد فریاد است
بهرام عزیز؛ در پنجمین دهه ی عمرم دست از خواسته های انتزاعی شسته ام و گوشه یی نشسته ام، کما اینکه در روزهای پشت سر حقی نستانده ام و هرگز دستی به نیاز دراز نکرده ام و به قول شیج اجل:
به دست آهن تفتـــــه کردن خمیر
به از دست بر ســــینه پیش امیر
برادرم؛ روزگار غریبی است. عهد واژگان نرم است. در هیاهوی کاغذ و قلم، در روزگاری که با فشار کوچکی بر یک تکمه ی کوچک، جهانی زیر و زبر می شود؛ نوشتن نامه یی چندین صفحه یی و انتشار آن در فضای مجازی تنها«زیره به کرمان بردن» است که گیرنده خود استاد این بازی است.
برادرم؛ دوست تر می داشتم در «این» روزهایی که آسمان آبی است و هوا آفتابی؛ به میهمانی کوچه باغ های دیلمان می خواندی ام تا در دامنه های البرز لختی بیاساییم و به مهر چای ذغالی در استکان های کمر باریک بنوشیم.
و کلام آخر اینکه؛ آن هزینه های پژوهشی که سراغ اش را از رییس جمهور گرفته ای برای پر کردن سوراخی در نظر گرفته شده که دوختن اش البته قرن هاست به نتیجه نرسیده است.
.
با مهر
.
 

۱۳۹۳ دی ۱۸, پنجشنبه

زنده باد صداوسیما



طنز

 

زنده باد صداوسیما

 

افشین معشوری

چند روزی بود همسر جان پا توی یک کفش کرده بود که الا و بلا باید آنتن ماهواره بخری! هر چه می گفتم: «آخه خانوم؛ نصب دیش ماهواره و متعلقات از نظر قانونی جرم محسوب می شه» به گوش اش نمی رفت که نمی رفت. نه اینکه حال و حوصله فیلم یا شو دیدن داشته باشد، ماجرا از این قرار بود که رفته بود خانه «اختر خانم» برای سفره نذری، بعد از اتمام روضه خوانی؛ مانده بود تا کمی با صاحب خانه گپ و گفت کنند. خانم همسایه هم در غفلتی ناگهانی تلویزیون را روشن کرده بود، بی خبر از اینکه پسر ذلیل مرده اش(لفظی که اختر خانوم به کار برده بود) دیشب یادش رفته بود گیرنده ماهواره یی را خاموش کند و تلویزیون رفته بود روی یکی از همین شبکه های معاند نظام که به قول سیمای خودمان توسط صهیونیست ها اداره می شود.

داشت برنامه یی نشان می داد که چند تن از عناصر مشکوک در قالب افراد نیکوکار رفته بودند به مرکزی برای تشخیص  DNA و ظاهرا می گفتند برای بیماری می خواهند که یک رگ اش ایرانی و است و قس علی هذا... و در پایان هم به مخاطب داخل مرزها گفتند که برای جمع آوری اطلاعات سلول های بنیادی به فلان بیمارستان در تهران مراجعه کرده و در این امر خطیر جهانی مشارکت کنند.

شب خسته و کوفته از مسافر کشی برگشته بودم خانه و فخرالسادات خانم بر خلاف همیشه که با استکانی چای به استقبال می آمد بعد از سلام و علیک تلخی گفت:«آخه مرد پوسیدیم تو این خونه، از هیچ جا خبر نداریم، زیر گوش مون ملت جمع شدن می رن آب دهن شون رو تحویل می دن برای آزمایش DNA اون وقت ما اصلا خبر نداشتیم» بعد شرح ماجرا را گفت و از اینکه اصلا فکر نمی کرده اختر خانم توی منزل دیش و ماهواره داشته باشد و ادامه داد:«مام بخریم بد نیست ها» لبم را گاز گرفتم و طلبکارانه گفتم:«چشمم روشن خانوم، دیگه چی؟» و البته لازم به توضیح نیست که قهر او باعث شد به چند نفر رو بزنم تا کسی را پیدا کنند و برایم دیش و ریسیور و بقیه آلات دریافت امواج را فراهم کند.

 لامذهب ها ان قدر کار و بارشان سکه بود، تو گویی پزشکی فوق تخصص هستند و وقت های طولانی مدت می دادند. دم دست ترین آن ها «ممد رینگو» نامی بود که یک عمر فکر می کردم آدم متشرعی است و از این وصله ها به او نمی چسبید. بعد از اینکه برای نصب به او معرفی شدم، چند بار بدقولی کرد و دست آخر هم با قیمتی نجومی  قول داد آخر هفته با وقت قبلی بیاید و کار را تمام کند.

هر شب توی خانه حرف ماهواره بود. همسر جان چنان از مزایای ماهواره می گفت که انگار سال ها برنامه های شبکه های آن ور آبی را می دیده و ما خبر نداشتیم. چهارشنبه شبی که قرار بود جمعه اش ممد رینگو بیاید و آنتن را نصب کند؛ نشسته بودم انار دان می کردم تا به این وسیله کمی از کدورت فخری خانم کم کنم. سیمای خودمان آقای دکتری را نشان داد، که می گفت:« از نظر قانونی آزمایش DNA خلافه و باید اجازه بگیرند» بعد گزارشگر رفت گوشه یی ایستاد و «ژست مکش مرگ ما»یی هم گرفت و گفت:«تحقیقات نشان داده که این ترفند از سوی دشمن صهیونیستی صورت گرفته و می خواهند با گرفتن  DNA مردم جهان سو استفاده کنند و مسایل پزشکی بهانه یی بیش نیست»

مور مورم شده بود. دلم نمی خواست آنتن بخرم، برای همین رو کردم به فخری و گفتم:«دیدی، چقد بهت گفتم اینا تو ماهواره دروغ می گن؟! می دونی می خوان چی کار کنن؟ اینا می خوان DNA  ما رو از روی آب دهن تشخیص بدن و انواع و اقسام ویروس های خطرناک رو شایع کنن» معلوم بود مجاب نشده؛ اما دلش نمی خواست کاری کند تا بعد ها پشیمان شود. صبح که از خانه می رفتم تا به شیفت اول کارم  -در اداره- برسم رو کرد و گفت:« می خوای زنگ بزن به نصابه بگو منصرف شدیم!» کمی بدجنسی کردم و گفتم:«نه خانوم، ما که بچه نیستیم گول حرفای اینا رو بخوریم» همسر که باورش نمی شد این منم که این طور حرف می زنم گفت:«نه، اصن پشیمون شدم، نمی خوام بچه هام با دروغ و دَوَنگ بزرگ شن» در حالی که از خوشحالی توی پوستم نمی گنجیدم سوار ماشین شدم و تا نزدیکی های طرح رفتم. دلم می خواستم امروز را ولخرجی کنم و یک «طرح ترافیک یک روزه» بخرم و مثل پولدارها تا اداره بروم. بعد یادم آمد اطراف محل کارم جای پارک پیدا نمی کنم و دوباره باید دیر کارت بزنم.

به اداره که رسیدم هنوز همکاران نیامده بودند.گوشی را برداشتم تا به «ممد آقا»ی نصاب زنگ بزنم، نگاهی به ساعت دیواری اتاق کردم و یادم آمد 7:30 دقیقه صبح حتما خوابیده، اخر این جماعت عادت دارند شب ها سر کار باشند و روزها تا وقتی آفتاب وسط آسمان نیامده؛ بخوابند.

منصرف شدم. ظهر یادم رفت تماس بگیرم. عصر وقتی برای پوشیدن لباس راحت تر و رفتن به شغل دوم یعنی همان مسافر کشی به سمت خانه می رفتم، «ممد آقا» سر کوچه جلوی ماشین سبز شد و تا ترمز کردم بدون سلام و علیک، گفت:«می خوام امشب بیام برای نصب، خونه اید؟» ِمن و منی کردم و گفتم: «امشب؟ نه....می دونی...یعنی....»توی حرفم پرید و گفت:«امشب و فردا شب نداره که! یه شب زودتر، بهتر» گفتم:«آخه» گفت:«آخه و اما و اگر نداره؛ می خوای یا نمی خوای؟» تا اومدم حرف بزنم گفت:«ببین صد زیر قیمتی که توافق کردیم؛ بیام نصب کنم؟» انگار فهمیده بود جریان چیست و در حالی که داشت راهش را می کشید تا برگردد، با صدایی که فکر می کنم خودش متوجه نشد چقدر بلند بود، گفت:«لامصّب این برنامه های متنوع صدا و سیما هم شده بلای جون ما، تا دیروز نوبت ماهیانه می دادیم؛ امروز همه واسه مون ناز می کنن» لبخند پیروزمندانه یی زدم و فهمیدم بی خود نبود شیرازی ها جلوتر از همه مردم، دیش های ماهواره شان را ریختند توی خیابان...زنده باد صدا و سیما

   

 

۱۳۹۳ دی ۷, یکشنبه

یکی بیاد منو بخوره/ طنز


طنز

از دفتر خاطرات دانشجوی ورودی 77

یکی بیاد منو بخوره

افشین معشوری

وقتی کنکور قبول شدم روی ابرها راه می رفتم. فکر می کردم پدرم به همکارانش پز خواهد داد و مادرم برایم آش پشت پا خواهد پخت. اما این ها خیالاتی باطل بود. اولین ضربه را پدرم وقتی از ثبت نام برگشتم زد. «یه وقت فک نکنی شق القمر کردی ها، واسه تو همه چی آماده بود. سواد رو ما داریم که اون قدیما صُب درس می خوندیم و عصر کار می کردیم تا خرج مون رو در بیاریم» این بابا بود که از زاویه وسط دو ورق روزنامه نگاهم کرد و تبریک  گفت. بعد نوبت مادرم بود که خوشحالم کند.«مادر نمی دونی؛ پسر قدسی خانوم کارشناسی کارتوگرافی قبول شده، اونم کجا؟! علی آباد، راستی تو نمی تونستی «کارتوگرافی» قبول شی؟ قدسی خانوم که خیلی خوشحال بود» تا آمدم بگویم که رشته من از کارتوگرافی مهم تر است و من در شهر خودمان قبول شده ام، مادر یادش آمد که الان غذایش ته می گیرد و به آشپزخانه رفت. حالا من مانده بودم با کلی برنامه ریزی که اصلا نمی دانستم باید از کجا شروع کنم. خواهر کوچکم تا آمد خوشحالی کند چنان هواری سرش کشیدم که پدرم گفت:«هنوز دانشگاه نرفته هوار می کشی؟! چه خبرته؟»

اولین روز دانشگاه

استاد گفت حتما باید ای میل داشته باشید. دانشجویی که «ای میل» نداشته باشد اصلا دانشجو نیست. با خودم می گویم من که کامپیوتر ندارم. در خانه سینه ام را صاف می کنم و می گویم:« مامان استادمون گفته دانشجویی که پست الکترونیکی نداشته باشه دانشجو نیست.» مامان در حالی که برای ناهار فردا نخود و لوبیا پاک می کند، می گوید: «پست الکترونیکی دیگه چیه؟» سینه ام را جلو می دهم و با تفرعن می گویم: «ای میل مامان، الان دیگه همه دارن.» بابا که نشسته و «روزنامه کیهان» می خواند، از لای روزنامه یی که تا حالا بخش های سفیدش را چند بار خوانده؛ می گوید:«استادتون غلط کرده ؛ مگه ما دانشجو نبودیم ؟!» بابا یادش رفته که هرگز دانشگاه نرفته و تا سیکل درس خوانده،  وقتی یادآوری می کنم لنگه دمپایی اش را به سمت ام پرت می کند و می گوید:« سیکل اون زمون معادل دکترای الانه» دعوا را خاتمه می دهم. فعلا باید برای انجام کار هایم از کافی نت استفاده کنم.

وسط ترم اول

نا امید به خانه آمدم. خسته شدم از بس پیش همکلاسی ها خجالت کشیدم. مادرم تا مرا دید گفت:«چته؟ انگار کشتی هات غرق شده؟» سلام کردم و گفتم:«مامان از درسام عقب افتادم. نزدیک دو ماهه که تکیلف هام رو انجام ندادم. استادمون تمرین رو برا دانشجوها ای میل می کنه، منم که نه کامپیوتر دارم و نه ای میل» مادر انگار دارد قانع می شود. شب؛ بابا بعد از شام و چای، در حالی که چشم از اخبار بر نمی دارد، می گوید:«حالا این کامپیوتری که می خوای چند هس؟»  به آرزویم  رسیدم. 

اواخر ترم

کامپیوتر در خانه دارم. حالا کارهایم را با کامپیوتر انجام می دهم و برای ارسال آن به استاد -دور از چشم مادر- به کافی نت می روم. دیشب وقتی کمی دیر به خانه آمدم، بابا پشت در اتاق غافلگیرم کرد و گوشم را گرفت و گفت:«حالا ما رو می پیچونی و می ری کافی نت؟! خیال می کنی نمی دونم اون جا می ری چی کار می کنی؟ فاطی خانوم چشمت روشن! پسرت می ره اون جا می شینه چِت می کنه!» نمی دانستم باید از کجا شروع کنم. اینکه بگویم چِت نه و چَت! یا اینکه اصلا برای چت به کافی نت نمی روم. هر طور بود گوش هایم را نجات دادم و گفتم:« بابا من که مودم ندارم، باید برم اون جا تکلیف درسیم رو واسه استاد ای میل کنم» بابا نگاه عاقل اندر سفیه یی می کند و می پرسد:«مودم دیگه چیه؟» می گویم : «همون که باهاش ای میل می فرستن» می گوید: «آها !!»مودم هم خریداری شد.

پایان ترم اول

دختری دارد توی تلویزیون از کلاهبرداری اینترنتی می گوید. بابا صدایم می کند و می گوید:«ببین این بیچاره رو چی کارش کردن؟! نکنه تو هم از این کارا بکنی ها!» توی دلم از سادگی بابا ناراحت می شوم و می گویم:«نه بابا من فقط با کامپیوتر درس می خونم.» بعد یاد چت دسته جمعی با بچه های دانشگاه می افتم و از دروغم عذاب وجدان می گیرم. بابا می گوید:«داری می آی شام بخوری دستاتو بشور، نشنیدی تلویزیون گفت کامپیوتر ویروس داره؟» و من هر چه توضیح می دهم آن ویروس با این ویروس تفاوت دارد؛ حالی اش نمی شود. بابا می گوید:«بی ادب شدی، همه ش تقصیر این پست الکترونیکیه» و من هر چه توضیح می دهم، قانع نمی شود. توی رختخواب کابوس می بینم. از خواب می پرم، بالای سرم ایستاده و می گوید:«چرا اینقد آه و ناله می کردی؟» می گویم :« این اینترنت اون قدرام بد نیس ، اصلا اجازه بدین بهتون نشون بدم که من چه استفاده یی ازش می کنم.» می گوید :« من دست به این جانور نمی زنم، نجسه»

هفته پیش

پسرم گفت:«بابا، این لب تاب جوابگوی من نیس، برام یه گوشی بخر که بتونم باهاش کانکت بشم» هر چه گفتم ندارم، وسط برج دستم خالی است. نشد که نشد. پدرم گفت:«یادته اون وقتا یقه منو گرفته بودی واسه کامپیوتر؟ بخر براش خُب» بعد هم برای اینکه به روال قدیم مرا بچزاند، می گوید:«من بهت قرض می دم، سر برج ازت می گیرم» دندانه قروچه می روم. راهی نیست. بابا به پسرم می گوید:«باید قول بدی برام فیسبوک درست کنی؟» کمی مانده چشم هایم از حدقه بیرون بزند. نگاهی به پدرم می کنم که دارد از بابک قیمت لب تاب دست دومش را می پرسد. بابا متوجه می شود و می گوید:«می خوام برم سرچ کنم ببینم دنیا دست کیه؟»

امشب

تلویزیون دارد 20:30 نشان می دهد. بابک روی کاناپه دراز کشیده و دارد با دوستانش احتمالا همزمان در وایبر و لاین و چند شبکه دیگر چت می کند. دخترم با من قهر است. دیشب گفته بود:«منو اندازه بابک دوس نداری و گرنه یه گوشی خوب برام می خریدی»  همسرم لب تاب را روی اپن آشپزخانه گذاشته و از طریق اسکایپ با خواهرش که دانشجوی دکترا در فلوریداست  حرف می زند. بابا هم از طبقه بالا آمده و نشسته روزنامه «مردم امروز» می خواند و منتظر است تا بابک بعد از چت برایش فیسبوک درست کند. سلام می کنم. کسی متوجه نیست. گوینده 20:30 می گوید:«سنجار آزاد شد» و من وقتی هیچکس پاسخ سلامم را نمی دهد، با خنده  می گویم:«یکی بیاد منو بخوره» همسرم با صدای بلند می گوید:«مرد خجالت بکش» بابک سر تکان می دهد، دخترم اخم هایش توی هم می رود و پدرم می گوید:«تو بلد نیستی فیسبوک درست کنی؟»

 

۱۳۹۳ آذر ۱۹, چهارشنبه

عوارض سیگار، نوشابه و گاز 10٪ گران شد

«مبارک است»
اتفاق مبارکی است و باید به فال نیک گرفت! حال چه کسانی باید از نوعِ نیک فال بگیرند؛ با کرام الکاتبین است. اینکه عوارض نوشیدنی های رنگی، سیگار و...10 ٪  را بگیرند، ما حمایت می کنیم؛ اما اینکه 10٪ هم به بهانه ی توسعه، تجهیز و نگه داری بر قیمت گاز بها افزوده شود، آیا باز اتفاق مبارکی است را نه می دانیم و نه می فهمیم.
البته یک چیز را شاید می فهمیم و آن این که نفت به شدت در حال سقوط است و  مبالغ آزاد شده ی استکبار جهانی؛ ظاهر صرف«اعطینا» می شود و الا ماشالله از اندوه لبنان تا فرزندان مجاور در بلاد کفر، از ان  بهره مند می شوند.
 حالا ما(من یکی غلط بکنم) هی بیاییم و در بعضی از روزهای سال، اسپند روی آتش شویم و وکیل الدوله ها را بفرستیم در «بیت الاهرام» تا بنشینند و کاری برای «نان مان» کنند و آن ها هی بروند برای مان مالیات وضع کنند.
 خلایق! من که کلا به سبک «گاو مشت حسن» نه سیگار می کشم و نه اهل «اعطینا جات» هستم؛ یک نوشابه یی را هم گاهی با فست فوودهایی که قورت دادن اش نیاز به پارو دارد بر بدن تزریق می کردیم که به یمن داشتن «همسری پزشک مسلک» یا نمی خوریم و یا گاهی دور از چشم او (هنگام سفر و صرف  اغذیه ی چوبین) متناول می شویم.
ایهاالناس؛ بر شماست که زین پس به جای سیگار؛ تفاله ی چای را در کاغذ ریخته و سیگار «پیچستون» دود کنید و وقتی هوس نوشابه کردید؛ آب لیموی فرد اعلای «آبِ کاه» را در مقادیری آب شهری تصفیه شده ریخته و چون هر چه شیرینی بر ما عوام بی «سوات» یک لا قبا حرام  است و ایضا شکر گران! همان طور ترش و تلخ بر خندق بلا سرازیر فرموده و  کپه ی مرگ تان را بگذارید و بدانید آنان که از عواید این 10٪  ها و آن مبالغ آزاد شده؛ منتفع می شوند، رنگ خون شان یشمی است.
پ ن : حکما می فرمایند توصیه ی بعدی جهت صرف نوشابه جات دوغ استحصال شده از ماست«پالم نشان» کارخانجات وطنی است.

۱۳۹۳ آبان ۲۸, چهارشنبه

خلیج دورنگل / برای حسن علوی

به: کاپیتان حسن علوی
.
دومین هورت چای؛ مرد میانسال را به روزهای دور برد. دزدان دریایی همه ی آب های آزاد را درنوردیده بودند و به «خلیج دورنگل»نزدیک می شدند. Vee کاپیتان کشتی کوچکی بود که تا لحظه های آخر مقاومت کرد. بعد، دزدان دریایی هر لحظه قسمتی از شناور او را با موشک های ریز و درشت هدف قرار می دادند.
فکر می کرد دورنگل و مردان اش؛ شجاع تر از مردان «خلیج خوک ها، خروس ها، خر ها و...»هستند. ایمان داشت که پیروز خواهند شد؛ اما دزدان دریایی فکر همه چیز را کرده بودند. Vee چند روزی... بود که به یکی از ملوانان اش مشکوک بود. گلوله های دزدان دریایی یکی یکی به هدف می خورد. وقتی در یکی از همین حمله ها انبار آذوقه نابود شد کاپیتان دیگر یقین پیدا کرد از درون کشتی کسی خیانت می کند.
Nor همان خائن بود که vee حالا داشت به سمت اش می رفت. ناگهان اهالی کشتی دیدند قایق کوچکی به سرعت از کشتی دورنگل دور می شود و بعد... فاجعه اتفاق افتاد. کشتی دورنگل به کلی نابود شد و vee و چند نفر از افراد باقی مانده اش جان سالم به در بردند.
حالا روزهای زیادی است که veeتوی قایق پارویی اش می نشیند و به یاد روزهای با عظمت دورنگل به دریا می رود. همین دیروز وقتی به محل حادثه نزدیک شد، قطره اشکی گوشه ی چشمش را نمناک کرد و ...
20 نوامبر2014
29آبان 1393
افشین معشوری

مرتضا پاشایی و.../ این راهش نیست

«این راهش نیست»



نه! این راهش نیست. باید مقولات اجتماعی را واکاوی کنیم و واکنش نشان دهیم. هر دست اندرکار رسانه با واژه های پیش پا افتاده یی نظیر «سخت خبر و نرم خبر» آشناست؛ اما گاهی کار از دست اهل رسانه نیز خارج می شود اگر چه اغلب خبرها از مجرایی غیر از رسانه های واقعی و مورد وثوق به جامعه تزریق می شود که این خود باعث دامن زدن به بسیاری از اتفاقات می شود.
بسیار ساده است، اتفاقی در گوشه یی افتاده و رسانه ی ملی(و سایرین) واکنش مناسب نشان نداده اند، اتفاقی که همچنان-می تواند- بی...
افتد و این یعنی اینکه ارزش پرداخت بیشتری دارد و اتفاق دیگری که البته علی رغم جانسوز بودن -دیگر تمام شد- و حداقل برای ان جوان و خانواده اش موضوعیت ندارد.
در حوادث زنجیره یی اول نهایت کج سلیقگی را در رسانه ی ملی دیدیم و می رفت به بحرانی عظیم تبدیل شود که البته.........پرداختن به مرگ یک هنرمند البته بسیار شایسته و نیکوست و این هیچ ارتباطی به هفته های اخیر ندارد. نگارنده که به چشم ندیده؛ اما می گویند در تشیع جنازه ی بانویی رقاصه-در عهدی که رسانه های امروزی نبودند- آن چنان جمعیتی به خیابان ریختند که حکومت وقت نیز شوکه شده بود. نمونه های دیگری را می توان مثال زد. مرگ تختی سیلی از مردم را پشت سر جنازه ی او راه انداخت و هنوز که هنوز است حاضران و شاهدان از ان تشیع جنازه افسانه هایی روایت می کنند.
این نوشته نمی خواهد از واقعی نبودن علاقه ی «دوستداران جوان تازه درگذشته» بگوید؛ اما فعالیت ها آن چنان غیرواقعی و دلخراش شد که حتی خانواده ی مرحوم در رسانه ها و شبکه های اجتماعی واکنش نشان دادند.
نویسنده ی این سطور از مجموع حوادث دو ماه اخیر چنین برداشت می کند که دست های- پیدا و پنهان- از این دو اتفاق، که اولی به زعم بسیاری سخت خبر و دومی می تواند نرم خبر باشد استفاده کرده اند تا سرپوشی بر کاستی ها بگذارند.
اگر چه بسیاری در این باره قلم فرسایی کرده اند؛ اما از میان همه ی نوشته هایی که صاحب این قلم(حداقل در شبکه های اجتماعی) خوانده است، می توان به واقع گرایی مطلب طنز کوتاه احسان پیربرناش و مطلب دیگری ازمحمدآقازاده بود.
ضمن احترام به همه ی دوستان اهل قلمم و با کسب اجازه از اساتید؛‌می اندیشم بسیاری از ما عمله های بی جیره و مواجب اهداف بعضی ها می شویم و این یعنی که از اندک سواد رسانه یی نیز بی بهره ایم، اگر چه این موضوع در مورد دوستانی که اهل رسانه نیستند کمتر می تواند مصداق داشته باشد و تکلیفی بر دوش آن ها نیست.

۱۳۹۳ مهر ۱۵, سه‌شنبه

برای خواهرانم در کوبانی


برای خواهرانم در کوبانی

لعنت به تو...

افشین معشوری

انگشتهایم که روی کیبورد می نشینند؛ یادشان می رود که می خواستند بنویسند که «تیم ملی فوتبال ایران» راهی پرتغال شد تا اردوی آمادگی پیش از جام ملت های آسیا را برگزار کنند، چون کمی آن سوتر از مرزهای ما، زنان، مردان و کودکانی در معرض شدیدترین و ناجوانمردانه ترین حملات وحوشی هستند که پیدا نیست تاکنون سر در کدام آخور داشته اند و امروز سر برآورده اند و روز به روز بر میزان جنایات شان افزوده می شود،  افسوس که از نهادهای حقوق بشری و ائتلافی که بر علیه نیروی مهاجم  تشکیل شده نیز تا کنون کاری برنیامده و هر لحظه خبرهای تازه یی از شقاوت این جانیان به گوش می رسد.

کوبانی، نامی که تا همین چندی پیش کمتر کسی شنیده بود؛ امروز در حالی مور توجه جهانیان قرار گرفته است که در تقسیمات جغرافیایی شهری مرزی از سوریه به شمار می رود؛ اما به دلیل جنگ فرسایشی داخلی در سوریه آن چنان که باید جدی گرفته نشد و این در حالی است که دولت همسایه(ترکیه) نیز علی رغم اعزام نیرو به منطقه تنها پشت سیم خاردارها نظاره گر ماند و دخالت در آن را منوط به صدمه دیدن نیروهایی که در آرامگاه جد بزرگ سلاطین عثمانی(در خاک سوریه) دارد، اعلام کرد.

تاسف برانگیز این که این شهر مرزی (که در سرشماری سال ۲۰۰۶ سرشماری ۵۲۱۱۵ نفر جمعیت داشته است) دارد کوچه به کوچه و خانه به خانه می جنگد و جز به قوت بازوی خود نیز متکی نیست. چه می توان گفت؟ چه می توان نوشت؟ چه می توان کرد تا باری از دوش دختران نوجوانی برداشت، که گاهی سلاح های دست شان ارتفاعی بلندتر از قدشان دارد و با این حال در برابر مهاجم سر خم نکرده اند؟ چه می توان برای شهری کرد که روزگاری عین العرب(چشم عرب) نام داشت و دارد لحظه به لحظه با خاک یکسان می شود؟

زندگانی حرام شان باد، آنان که خواب بر چشمان انسانیت حرام کرده اند. حرام شان باد آنان که جنایات را علیه زنان، کودکان و مردان کوبانی و ... می بینند و می توانند کاری کنند و آسوده آرمیده اند. حرام شان باد که کاری کرده اند تا آسیمه سر از خواب برخیزم و بنویسم: «می لرزم،/ با تکانی خفیف/خیره به سقف سفید اتاق / به شهری می اندیشم/که بی خوابم کرد./ لعنت به تو!/می خواهد اول و آخر نامت/ طا و نون باشد/ یا دال و شین/ وقتی مغز درون محفظه یی/ به حجم فندق/ منجمد می شود/ گریزی نیست./ کودکانی آواره،/ مادرانی عزادار/ و جهانی منگ می شود./ لعنت به تو!/ حقوق بشر؛/ چیزی است شبیه «پشمک حاج عبدالله»/ خوش خوراک و زود گذر/ و مدعیان/ جمله می فروشند و نفت می خرند...»

۱۳۹۳ شهریور ۲۸, جمعه

چالش کتاب و نوستالژی


چالش رفقای کتاب خوان و نوستالژی

کتاب «فارسی اول دبستان» به من خواندن و نوشتن آموخت تا وقتی می خواهم به خانه ی اقوام زنگ بزنم «کتابچه ی تلفن» را بردارم و مثلا به پسر عمویم بگویم: تو این هفته «کیهان بچه ها» خریدی؟ و او هم بگوید نه بیا با هم برویم، بخریم. اگر چه خواهر بزرگم توی آن سال ها صمد خوان- قهاری بود و «کوراغلو و کچل حمزه» «کچل کفتر باز» «الدوز و کلاغ ها» و....می خواند و ما کمتر کتابی از بهرنگی فقید را نشنیده بودیم. «حسنک کجایی» که دیگر معرکه بود!....هر کی خورشیدو می خواد....پاشه دنبالم بیاد! القصه از کیهان بچه ها به «بهلولِ دانا» و پس از آن به «مردی که موش شد» و دیگر کتاب های عزیز نسین(ترجمه ی رضا همراه) رسیدیم. نوجوانی ام به«آیین دوست یابی» دیل کارنگی گذشت؛ اما هرگز آیین های دیگر دیل کارنگی را که از مدیریت و اقتصاد می گفت؛ هضم نکردم. کتاب بعدی ظاهرا «آیین نامه ی راهنمایی و رانندگی» بود که پیش از 18 سالگی خواندم و در دی ماه 66 گواهینامه دار شدم. بعد ها توی سربازی یادم آمد که در حول و حوش همین 18 سالگی «راهیان شعر امروز» را (2 جلد) بی خود و بی جهت ورق می زدم و با شاعرانی مانند محمدزهری، حیدر رقابی(هاله)، فروغ، شاملو، اخوان، آتشی و...کلنجار می رفتم، افسوس هر چه خواندم هیچ در این کله ی پوک ام نرفت که نرفت و بعدها به اشاره ی خواهر بزرگم تاریخ ورق می زدم و انقلاب فرانسه را زیر و رو می کردم«سرنوشت شوم یک امپراتور» «خداوند الموت»، «خواجه تاجدار» و حتی «ژوزفین» و «دزیره»، آخ که چقدر کتاب نخوانده داشتم و دارم؟! همان طور که در سال های بی کتابی و سانسور «دیوان حافظ» به دلیل آن که لسان الغیب بر سینه ی نامحرم زده بود در اشعارش، کتاب های کاهیِ جیبی مثل«گل آقا لچه گورابی» نوشته ی نویسنده یی به نام جامعی و « فصل نان» علی اشرف درویشیان را در دست گرفتم، اگر چه بعدها «سال های ابری» درویشیان همه ی آنچه او نوشته بود را گرد هم آورد و یک جا به دوستداران اش رساند. بعدها مسعود بهنود بود و «از سید ضیا تا بختیار» اگر چه « این سه زن» را آن چنان خواندم که مدت ها به ان سه زن و سرنوشت شان فکر می کردم.

در همین سال ها بود که نتوانستم«دیوان ایرج میرزا» را از یاد ببرم و منظومه زهره و منوچهر را، همان طور که «کلیات عارف قزوینی» و اشعاری که در وصف کلنل پسیان نوشته بود. آخ که «چقدر زود دیر می شود» و وقتی قیصر را می شناسی که دیگر دیر شده بود، همان طور که فرصت نبود تا همه ی شعر های سیمین بهبهانی را بخوانی، اگر چه شاید جرقه شعر خوانی ات«ژاله» اثر ماندگار سیمین بانو باشد.

 انگار نباید پنهان کرد «کیمیاگر» کوئیلو را، همچنان که نمی توان افشا کرد بعضی های دیگر را، حالا در میان سالی فکر می کنم این لب تاب بدجوری دارد دست پای «من و ما» را می بندد که «دیوان شمس» ،  «سعدی» ، «نیما» ، «مثنوی معنوی» و خیلی های دیگر را گوشه ی کتابخانه نمی بینیم و هر دم سرکی می کشیم تا بدانیم کدام دوست مان در کجای کره ی خاکی سیب زمینی را ته دیگ کدام گونه ی غذایی کرده و ما نیز طبخ اغذیه ی تازه یی را بیاموزیم، اگر چه در همین برهوت هم چند اثر از براد کسلر با ترجمه ی شمیم هدایتی  خوانده ام که آخرین شان همین دیروز بود و نام اش کریسمس هیزم شکن.....

پی نوشت یک:کتاب هایی که نام برده شد لبته همه ی آن هایی نیست که تاثیر گذار بوده اند؛ اما فکر می کنم هر کدام در زمان خود تاثیرات مستقیمی داشته اند.

پی نوشت دو: جمهور، سینوهه، رامسس پسر خورشید، شب های پیشاور، کوری، بینایی، خاطرات بسیاری از سیاستمداران و مذهبی ها، زندانیان سیاسی پیش از انقلاب و خیلی های دیگر که ذکر نام آن ها به نظر نه تنها ضروری نیست که.... :v

پی نوشت سه: حتی «تاج های زنانه» خسرو معتضد هم..... J

پی نوشت چهار: یعنی باید من هم این چرخه ی دعوت رو ادامه بدم؟! J