طنز
از دفتر خاطرات
دانشجوی ورودی 77
یکی بیاد منو
بخوره
افشین معشوری
وقتی کنکور قبول شدم روی ابرها راه می رفتم. فکر می کردم پدرم به همکارانش پز
خواهد داد و مادرم برایم آش پشت پا خواهد پخت. اما این ها خیالاتی باطل بود. اولین
ضربه را پدرم وقتی از ثبت نام برگشتم زد. «یه وقت فک نکنی شق القمر کردی ها، واسه
تو همه چی آماده بود. سواد رو ما داریم که اون قدیما صُب درس می خوندیم و عصر کار
می کردیم تا خرج مون رو در بیاریم» این بابا بود که از زاویه وسط دو ورق روزنامه
نگاهم کرد و تبریک گفت. بعد نوبت مادرم
بود که خوشحالم کند.«مادر نمی دونی؛ پسر قدسی خانوم کارشناسی کارتوگرافی قبول شده،
اونم کجا؟! علی آباد، راستی تو نمی تونستی «کارتوگرافی» قبول شی؟ قدسی خانوم که
خیلی خوشحال بود» تا آمدم بگویم که رشته من از کارتوگرافی مهم تر است و من در شهر
خودمان قبول شده ام، مادر یادش آمد که الان غذایش ته می گیرد و به آشپزخانه رفت.
حالا من مانده بودم با کلی برنامه ریزی که اصلا نمی دانستم باید از کجا شروع کنم.
خواهر کوچکم تا آمد خوشحالی کند چنان هواری سرش کشیدم که پدرم گفت:«هنوز دانشگاه
نرفته هوار می کشی؟! چه خبرته؟»
اولین روز
دانشگاه
استاد گفت حتما باید ای میل داشته باشید. دانشجویی که «ای میل» نداشته باشد
اصلا دانشجو نیست. با خودم می گویم من که کامپیوتر ندارم. در خانه سینه ام را صاف
می کنم و می گویم:« مامان استادمون گفته دانشجویی که پست الکترونیکی نداشته باشه دانشجو
نیست.» مامان در حالی که برای ناهار فردا نخود و لوبیا پاک می کند، می گوید: «پست
الکترونیکی دیگه چیه؟» سینه ام را جلو می دهم و با تفرعن می گویم: «ای میل مامان،
الان دیگه همه دارن.» بابا که نشسته و «روزنامه کیهان» می خواند، از لای
روزنامه یی که تا حالا بخش های سفیدش را چند بار خوانده؛ می گوید:«استادتون غلط کرده
؛ مگه ما دانشجو نبودیم ؟!» بابا یادش رفته که هرگز دانشگاه نرفته و تا سیکل درس
خوانده، وقتی یادآوری می کنم لنگه دمپایی
اش را به سمت ام پرت می کند و می گوید:« سیکل اون زمون معادل
دکترای الانه» دعوا را خاتمه می دهم. فعلا باید برای انجام کار هایم از کافی نت
استفاده کنم.
وسط ترم اول
نا امید به خانه آمدم. خسته شدم از بس پیش همکلاسی ها خجالت کشیدم. مادرم تا
مرا دید گفت:«چته؟ انگار کشتی هات غرق شده؟» سلام کردم و گفتم:«مامان از درسام عقب
افتادم. نزدیک دو ماهه که تکیلف هام رو انجام ندادم. استادمون تمرین رو برا دانشجوها ای
میل می کنه، منم که نه کامپیوتر دارم و نه ای میل» مادر انگار دارد قانع می شود.
شب؛ بابا بعد از شام و چای، در حالی که چشم از اخبار بر نمی دارد، می گوید:«حالا
این کامپیوتری که می خوای چند هس؟» به
آرزویم رسیدم.
اواخر ترم
کامپیوتر در خانه دارم. حالا کارهایم را با کامپیوتر انجام می دهم و برای
ارسال آن به استاد -دور از چشم مادر- به کافی نت می روم. دیشب وقتی کمی دیر به
خانه آمدم، بابا پشت در اتاق غافلگیرم کرد و گوشم را گرفت و گفت:«حالا ما رو می
پیچونی و می ری کافی نت؟! خیال می کنی نمی دونم اون جا می ری چی کار می کنی؟ فاطی
خانوم چشمت روشن! پسرت می ره اون جا می شینه چِت می کنه!» نمی دانستم باید از کجا
شروع کنم. اینکه بگویم چِت نه و چَت! یا اینکه اصلا برای چت به کافی نت نمی روم.
هر طور بود گوش هایم را نجات دادم و گفتم:« بابا من که مودم ندارم، باید برم اون
جا تکلیف درسیم رو واسه استاد ای میل کنم» بابا نگاه عاقل اندر سفیه یی می کند و می پرسد:«مودم دیگه چیه؟» می گویم : «همون
که باهاش ای میل می فرستن» می گوید: «آها !!»مودم هم خریداری شد.
پایان ترم اول
دختری دارد توی تلویزیون از کلاهبرداری اینترنتی می گوید. بابا صدایم می کند و
می گوید:«ببین این بیچاره رو چی کارش کردن؟! نکنه تو هم از این کارا بکنی ها!» توی
دلم از سادگی بابا ناراحت می شوم و می گویم:«نه بابا من فقط با کامپیوتر درس می
خونم.» بعد یاد چت دسته جمعی با بچه های دانشگاه می افتم و از دروغم عذاب وجدان می
گیرم. بابا می گوید:«داری می آی شام بخوری دستاتو بشور، نشنیدی تلویزیون گفت
کامپیوتر ویروس داره؟» و من هر چه توضیح می دهم آن ویروس با این ویروس تفاوت دارد؛
حالی اش نمی شود. بابا می گوید:«بی ادب شدی، همه ش تقصیر این پست الکترونیکیه» و
من هر چه توضیح می دهم، قانع نمی شود. توی رختخواب کابوس می بینم. از خواب می پرم،
بالای سرم ایستاده و می گوید:«چرا اینقد آه و ناله می کردی؟» می گویم :« این اینترنت
اون قدرام بد نیس ، اصلا اجازه بدین بهتون نشون بدم که من چه استفاده یی ازش می کنم.»
می گوید :« من دست به این جانور نمی زنم، نجسه»
هفته پیش
پسرم گفت:«بابا، این لب تاب جوابگوی
من نیس، برام یه گوشی بخر که بتونم باهاش کانکت بشم» هر چه گفتم ندارم، وسط برج
دستم خالی است. نشد که نشد. پدرم گفت:«یادته اون وقتا یقه منو گرفته بودی واسه
کامپیوتر؟ بخر براش خُب» بعد هم برای اینکه به روال قدیم مرا بچزاند، می گوید:«من
بهت قرض می دم، سر برج ازت می گیرم» دندانه قروچه می روم. راهی نیست. بابا به پسرم
می گوید:«باید قول بدی برام فیسبوک درست کنی؟» کمی مانده چشم هایم از حدقه بیرون
بزند. نگاهی به پدرم می کنم که دارد از بابک قیمت لب تاب دست دومش را می پرسد.
بابا متوجه می شود و می گوید:«می خوام برم سرچ کنم ببینم دنیا دست کیه؟»
امشب
تلویزیون دارد 20:30 نشان می دهد.
بابک روی کاناپه دراز کشیده و دارد با دوستانش احتمالا همزمان در وایبر و لاین و
چند شبکه دیگر چت می کند. دخترم با من قهر است. دیشب گفته بود:«منو اندازه بابک
دوس نداری و گرنه یه گوشی خوب برام می خریدی» همسرم لب تاب را روی اپن آشپزخانه گذاشته و از
طریق اسکایپ با خواهرش که دانشجوی دکترا در فلوریداست حرف می زند. بابا هم از طبقه بالا آمده و نشسته روزنامه
«مردم امروز» می خواند و منتظر است تا بابک بعد از چت برایش فیسبوک درست کند. سلام
می کنم. کسی متوجه نیست. گوینده 20:30 می گوید:«سنجار آزاد شد» و من وقتی هیچکس پاسخ سلامم را نمی
دهد، با خنده می گویم:«یکی بیاد منو بخوره»
همسرم با صدای بلند می گوید:«مرد خجالت بکش» بابک سر تکان می دهد، دخترم اخم هایش
توی هم می رود و پدرم می گوید:«تو بلد نیستی فیسبوک درست کنی؟»