-خاطره یی از سال های سگی-
«من، نامه و میرزا ابوالفضل»
.
«میرز ابولفضل*» از دور با دو جعبه میوه ی چوبی در دست، کیف کهنه ی چرکین پر از سیگار و چهره ی تف زده از آن طرف «میدان هفتاد و دو تن» سروکله اش پیدا شد. نشسته ام زیر سایه ی درخت هایی که دور تا دور میدان در باغچه های هشتاد سانتی کاشته شده و خود قمی ها به آن «درخت بی غیرت*» می گویند، دارم چایم را می خورم.
نزدیک و نزدیک تر شد، رسید سر جای همیشگی اش، دقیقا در فضای «یک متر در یک متر»ی که هر روز جلوی کیوسک راهنمایی رانندگی، کنار ...تیر چراغ برق مال خود می کند و سیگار می فروشد.
مردی است حدودا 45 ساله، با همسر و یک پسر نوجوان که تازه به سربازی رفته و دختری که در کلاس اول راهنمایی تحصیل می کند. چهره اش مثل همیشه در هم است و پوست صورت اش مثل کارگرهای کورپزخانه آفتاب سوخته است. از دور که مرا می بیند سری به علامت سلام تکان می دهد. دست چپ ام به علامت علیک با او همراه می شود.
جعبه ها را به صورت عمودی روی هم می گذارد و دو آجر را از کنار تیر چراغ برق داخل جعبه ی زیرین می گذارد برای نگه داشتن تعادل، یک ردیف ازسیگارهایش را روی جعبه می چیند و به سمت من می آید، از جا بلند می شوم و سلام و علیک دوباره می کنیم.
- از این ورا؟!
اومدیم دیگه، دارم از اصفهان میام، گفتم هم یه سوهان بخرم، هم چای بخورم خستگی م رفع شه!
-خیلی وخ بو پیدات نَبو!
سرم شولوغه، کمتر این ور اون ور می رم.
- می دونی «ا.ن» می خات بیاتِش قم؟
آره
-هی خدا خدا می کردم بیای برام یه نامه بنویسی!
نامه؟! نامه ی چی؟
و شروع می کند دوباره مثل همه ی این چند سال که می شناسم اش از زیرزمینی که در آن زندگی می کند. از مادری که با او نامهربان است. از برادری ...از بدشانسی و بی کسی پسرش و...می گوید و ادامه می دهد:
-روم نَمی شد به کَس دیگه بگم برام نامه بنویسه، خدا خیرت بده که اومدی!
و من دیگر تسلیم می شوم. دیگر نمی دانم چندمین نامه بود که هر بار برایش می نوشتم و البته هیچ وقت جوابی نگرفته بود. بعدها برایم تعریف کرد روز ملاقات از صبح منتظر ایستاده و از کار آن روزش هم افتاده بود.
آدم گنجشک روزی یی بود که صبح به صبح می رفت بازار«میدون نو*» و سیگار یک روزش را می خرید و از 4 بعد از ظهر تا دو بعد از نیم شب یک لنگ و پا می ایستاد تاکرایه خانه و نان زن و بچه اش را در بیاورد.
گذشت، هر بار که از او می پرسیدم چی شد؟ می گفت:
-نَمدونئم! ایشالله جواب میاتش!
یک سال، دو سال، سه سال...8 سال هم تمام شد و بار آخر که از «قم» رد می شدم عجله داشتم؛ اما نیش ترمزی زدم و همان کنار بساط اش پیاده شدم و بعد از سلام و احوال پرسی، گفتم:
چه خبر از نامه؟!
در حالی که در چهره اش می شد خواند که به خاطر آن یک روزهایی که تلف کرده بود تا نامه را به دست اطرافیان «ا.ن» برساند، پشیمان است گفت:
- حیف از اون «یه رو» یه «رو»هایی که نونِ زن بچه م رو خرج رسوندن نامه ها کردم. اصن نگفتن خرت به چند؟
از شما چه پنهان، «میرزابولفضل» چند تا فحش آبدار هم حواله کرد که نیازی نیست من چیزی در باره اش بنویسم.
..................................
پانوشت:
میرزابولفضل: اهل قم اغلب«ابوالفضل» ها را به احترام این گونه می خوانند.
درخت بی غیرت: در ختی است با برگ هایی شبیه اکالیپتوس(شاید هم خود اکالیپتوس باشد) که به دلیل رشد در بی آب ترین زمین ها اهالی قم (شاید به شوخی) نام اش را درخت بی غیرت گذاشته اند.
میدون نو: میدان مطهری کنونی که اغلب کلی فروش های سیگار آن جا بودند.
«من، نامه و میرزا ابوالفضل»
.
«میرز ابولفضل*» از دور با دو جعبه میوه ی چوبی در دست، کیف کهنه ی چرکین پر از سیگار و چهره ی تف زده از آن طرف «میدان هفتاد و دو تن» سروکله اش پیدا شد. نشسته ام زیر سایه ی درخت هایی که دور تا دور میدان در باغچه های هشتاد سانتی کاشته شده و خود قمی ها به آن «درخت بی غیرت*» می گویند، دارم چایم را می خورم.
نزدیک و نزدیک تر شد، رسید سر جای همیشگی اش، دقیقا در فضای «یک متر در یک متر»ی که هر روز جلوی کیوسک راهنمایی رانندگی، کنار ...تیر چراغ برق مال خود می کند و سیگار می فروشد.
مردی است حدودا 45 ساله، با همسر و یک پسر نوجوان که تازه به سربازی رفته و دختری که در کلاس اول راهنمایی تحصیل می کند. چهره اش مثل همیشه در هم است و پوست صورت اش مثل کارگرهای کورپزخانه آفتاب سوخته است. از دور که مرا می بیند سری به علامت سلام تکان می دهد. دست چپ ام به علامت علیک با او همراه می شود.
جعبه ها را به صورت عمودی روی هم می گذارد و دو آجر را از کنار تیر چراغ برق داخل جعبه ی زیرین می گذارد برای نگه داشتن تعادل، یک ردیف ازسیگارهایش را روی جعبه می چیند و به سمت من می آید، از جا بلند می شوم و سلام و علیک دوباره می کنیم.
- از این ورا؟!
اومدیم دیگه، دارم از اصفهان میام، گفتم هم یه سوهان بخرم، هم چای بخورم خستگی م رفع شه!
-خیلی وخ بو پیدات نَبو!
سرم شولوغه، کمتر این ور اون ور می رم.
- می دونی «ا.ن» می خات بیاتِش قم؟
آره
-هی خدا خدا می کردم بیای برام یه نامه بنویسی!
نامه؟! نامه ی چی؟
و شروع می کند دوباره مثل همه ی این چند سال که می شناسم اش از زیرزمینی که در آن زندگی می کند. از مادری که با او نامهربان است. از برادری ...از بدشانسی و بی کسی پسرش و...می گوید و ادامه می دهد:
-روم نَمی شد به کَس دیگه بگم برام نامه بنویسه، خدا خیرت بده که اومدی!
و من دیگر تسلیم می شوم. دیگر نمی دانم چندمین نامه بود که هر بار برایش می نوشتم و البته هیچ وقت جوابی نگرفته بود. بعدها برایم تعریف کرد روز ملاقات از صبح منتظر ایستاده و از کار آن روزش هم افتاده بود.
آدم گنجشک روزی یی بود که صبح به صبح می رفت بازار«میدون نو*» و سیگار یک روزش را می خرید و از 4 بعد از ظهر تا دو بعد از نیم شب یک لنگ و پا می ایستاد تاکرایه خانه و نان زن و بچه اش را در بیاورد.
گذشت، هر بار که از او می پرسیدم چی شد؟ می گفت:
-نَمدونئم! ایشالله جواب میاتش!
یک سال، دو سال، سه سال...8 سال هم تمام شد و بار آخر که از «قم» رد می شدم عجله داشتم؛ اما نیش ترمزی زدم و همان کنار بساط اش پیاده شدم و بعد از سلام و احوال پرسی، گفتم:
چه خبر از نامه؟!
در حالی که در چهره اش می شد خواند که به خاطر آن یک روزهایی که تلف کرده بود تا نامه را به دست اطرافیان «ا.ن» برساند، پشیمان است گفت:
- حیف از اون «یه رو» یه «رو»هایی که نونِ زن بچه م رو خرج رسوندن نامه ها کردم. اصن نگفتن خرت به چند؟
از شما چه پنهان، «میرزابولفضل» چند تا فحش آبدار هم حواله کرد که نیازی نیست من چیزی در باره اش بنویسم.
..................................
پانوشت:
میرزابولفضل: اهل قم اغلب«ابوالفضل» ها را به احترام این گونه می خوانند.
درخت بی غیرت: در ختی است با برگ هایی شبیه اکالیپتوس(شاید هم خود اکالیپتوس باشد) که به دلیل رشد در بی آب ترین زمین ها اهالی قم (شاید به شوخی) نام اش را درخت بی غیرت گذاشته اند.
میدون نو: میدان مطهری کنونی که اغلب کلی فروش های سیگار آن جا بودند.