برای تنهایی های مادر عبدالرسول دهقان
زندگی مگر چیزی غیر از این است
افشین معشوری / امید جوان نهم خرداد 94
خواب زده شده ام. شبکه های تلویزیونی یک سره از جنگ می گویند و
کودکان آواره، زن های بیوه شده، خانه های ویران و شهرهایی را که از آن ها تنها تلی
باقی است نشان می دهند. این جا خاورمیانه است. پایتخت ادیان جهان که پیامبران،
پیروان شان را به بهشت بشارت داده اند و افسوس شیاطین هر آن جهنمی می سازند و ملت ها را گرفتار می
کنند.
کاسبی قدغن
سهراب، سهراب، سهراب؟! سهراب – گودرز
- به گوشم گودرز
سلام، بنویس: از ما به شما، موضوع؛
سرباز وظیفه «شهید عبدالرسول دهقان»
-شهید؟!
آره سهراب جان، شهید! می گفتم؛ موضوع سرباز وظیفه شهید عبدالرسول دهقان.
به فرموده هر چه سریع تر وسایل شخصی ش رو صورتجلسه کنید و بفرستید عقب! باید همراه
جنازه بفرستیم برای خانواده ش! تمام.
ظهری از روزهای تفتیده چزابه
بود. تازه نیروهای UN در خط مستقر شده بودند و گهگاه برای کنترل اوضاع آتش بس سری
می زدند. پسر پیرزن کنارتخته* یی -که اتفاقا سرپرست مادر هم بود- پیش از خدمت سربازی، مدتی را به عنوان
بسیجی در منطقه گذرانده بود. با اینکه هم دوره بودیم، داشت شش ماه جلوتر(با استفاده
از کسرخدمت بسیجی) ترخیص می شد. شب آخر دوستان همشهری اش خواسته بودند که با آنها باشد.
کنار دیدگاه نشسته بودند به حرف و خاطره و همان جا خوابیده بودند. عقرب نامردی از راه
رسید و نان آور خانه پیرزن را با خود برد و حالا در بیست و چند سالگی آن اتفاق خوفناک،
هر بار به بهانه یی این نوشته قدیمی را با
خودم زمزمه می کنم:
از خواب پریدم
و بیست ساله شدم.
**
پوتین در پاهایم زار می زد
و لباس های خاکی!
یقلاوی در دست
در صف ناهار،
چزابه بوی آبگوشت می داد
و کله ام
احتمالا بوی قورمه سبزی!
**
دیشب
نه پریشب!
-در خواب -
مادر «عبدالرسول»
پادزهر آورده بود.
مانده بودم،
حیران
با انبوهی از اندوه
-سهرابِ پیرزن پیش از نوشدارو-
رفته بود کنار پرستوها!
مرگ در زد
و شیطان!
در لباس عقربی جرّار
با خود برد نان آور خانه ی پیرزن
«کُنارتخته» یی را...
اما این روزها که صحبت بازگشت -پرستوهای غریب خفته- است، احساس دوگانه
یی دارم. جدای از دلنوشته های -بی ریا و شایبه- اغلب فکر می کنم کسانی دکان بازکرده
اند تا در این رهگذر به کسب و کارشان رونق دهند، نه .... کاسبی قدغن!
*کُنارتخته: شهر کوچکی در کازرون، سر راه برازجان
ما سارقیم
برای چندمین بار عکس هایی را که زمستان گذشته «زیست بوم» منتشر کرده
بود، دوستان برایم فرستاده اند. دارم می بینم شان. این جا سرزمین من است. جایی که به
متعلق به حدود هشتاد میلیون ایرانی است. بعضی ها «ب . ز» وار می دزدند. بعضی ها «ش.
ج» می شوند. تعدادی هم با به لجن کشیدن طبیعت، پول کمتری برای دفن و یا معدوم کردن
زباله می پردازند که نوع بیمارستانی اش البته عمق فاجعه را یادآوری می کند. جغرافیای عکس در «ماکوندو» گابریل گارسیا مارکز نیست. جایی است همین نزدیکی،
در ساحل سابقا زیبای دریای کاسپی در شمال ایران، همه ما سارقیم مگر خلافش را ثابت کنیم. چه آن که مثل
خاوری می دزد، چه آن که زیر میزی می گیرد! و حتی آن مدیری که بودجه حوزه مدیریتی
اش را صرف تجلیل از خود و دوستانش می کند، شاید حتی روزنامه نگاری که...مگر خلافش
ثابت شود.
این سرطان لعنتی
دو هفته پیش وقتی از متروی چهارراه ولیعصر پیاده شدم تا به خیابان استاد
شهریار(کنار پارک دانشجو) بروم، باید از محوطه
تئاتر شهر می گذشتم. چقدر خوشحال شدم وقتی دیدم روی بیلبورد کنار تئاتر شهر
تبیلغ یک نمایش را گذاشته و زیرش نوشته اند:
کارگردان: مصطفی عبداللهی
اجرا: سالن اصلی تئاتر شهر
می دانستم مدت هاست با سرطان دست و پنجه نرم می کند و حتی می دانستم
-به اصطلاح هنرمندی- در همین دوران نداری مبلغی از او کلاهبرداری کرده تا دارویش را
از آن سوی آب برایش فراهم کند.
نه هرگز از نزدیک او را دیده بودم و نه حتی از انبوه نقش هایی که می
دانم بازی کرده است چیزی را به ذهن سپرده ام؛ اما تصویری کلی از او در سریال ها و فیلم
هایی که بازی کرده است، تاکنون(و احتمالا همیشه) در ذهنم مانده است. چه او متعلق به
نسلی بود که کمتر ستاره شدند و بسیار خاک صحنه خوردند؛ اما باز این همه حرفم نیست.
چندی پیش جایی نوشته بودم:
من از خاکسپاری خودم می آیم
و از روند وحشتناک رو به رشد سرطان گفته بودم و برای خیلی ها شاید چنین
تیتری یک بازی بی مسمای کلام بود تا هشدار؛ اما باز می نویسم. من دلواپسم و هشدار می
دهم این دلواپسی تا رگ گردن به ما نزدیک شده و
...
مصطفی عبداللهی کارگردان و بازیگر تئاتر مرد...خدایش بیامرزد
گاهی دلم می خواهد بنویسم
گاهی می نویسم تا چیزی توی دلم تلنبار نشده باشد، حسی شبیه تخلیه،
مثل گریه که سبک می کند روح را، مثل ... مثل همین
الان:
یک: دارد باران بهاری می بارد. اطراف محل زندگی ام پر شده از بوی خاک
باران خورده، نوعی نوستالژی که اغلب ما از آن فراری نیستیم. بهار باشد و از پنجره درخت
انجیری را که سه سال پیش کاشته ای ببینی و کنارش غنچه های رز سفید را ! زندگی مگر چیزی
غیر از این است؟!
دو:فرصتی پیش آمد سری به قبرستان بزنم. مادری که گوشه ایوان امامزاده
خفته، مادر بزرگ پدری کنار او و مادرش که در سوی دیگر ایوان خوابیده است. یاد درخت
سیب بالای قبر خواهرِ مادرم افتادم، همان که چند سال پیش خشک شده بود. سری هم به حیاط
زدم و دیدم بالای قبر خاله درخت سیب دیگری در حال روییدن است. پدر بزرگ ها البته غریب
مانده اند در گوشه همان قبرستان، شاید با هم قهرند، آخر پدرِ مادر بیش از هشتاد و پدرِ
پدر تنها 57 سال عمر کرد و زود رخت بست. من چند سال دیگر عمر خواهم کرد؟!
سه: کلافه ام، دست و دلم برای تکمیل داستان نیمه تمامی که دارم، مجموعه
شعرهایی که زمانی خیلی دوست داشتم منتشر کنم و البته بعضی نوشتنی های دیگر نمی رود،
چه باید کرد؟ دوست نویسنده یی که این روزها رمان تازه اش بعد از چند سال وقفه
منتشر شده، می گفت:«بشین بنویس» اما با خودم فکر می کنم به فرض که داستان را تمام
کردم، چه باری از دوش کسی خواهد برداشت؟!
چهار: گفتم که! گاهی فقط می نویسم تا تلنبار نکنم بعضی چیزها را...
زندگی مگر چیزی غیر از این است؟!