باران می آمد. یقه ی کت نیمدارش را تا جایی که
می شد بالا آورد، کتابهایش را زیر بغل چپ گذاشت و فشرد. دست ها را توی جیب فرو برد
و به سمت مدرسه راه افتاد. گونه هایش سوزش عجیبی پیدا کرده بود، با خود فکر می کرد
اگر الان مادرش او را می دید، می گفت:«بمیرم، سردته پسرم؟» خودش می دانست که وقتی
سرما آزارش می دهد لپ هایش گل می اندازد. حیاط مدرسه شلوغ بود و هنوز زنگ نخورده
بود. خدا خدا می کرد هر چه زودتر از این سرمای استخون سوز فرار کند. بر پا ! معلم
آمده بود.«بچه ها بیاین یکی- یکی انشاتونو بخونید» این صدای خانم جهاندار بود که
پس از حضور و غیاب می خواست رسمیت کلاس را اعلام کند. چه انشایی خواند آن «پسرک
موبور سفید چهره»، انگار نمی دانست «در خانه یی که نان نیست، گربه هایش فقیر
نیستند».
خداخدامیکردهرچه زودترازاین سرمای استخوان سوز فرارکند. چه داستان غم انگیزی!
پاسخحذفسپاس خانم پروانه
پاسخحذف