۱۳۹۱ دی ۲۱, پنجشنبه

پسرک و سرما


باران می آمد. یقه ی کت نیمدارش را تا جایی که می شد بالا آورد، کتابهایش را زیر بغل چپ گذاشت و فشرد. دست ها را توی جیب فرو برد و به سمت مدرسه راه افتاد. گونه هایش سوزش عجیبی پیدا کرده بود، با خود فکر می کرد اگر الان مادرش او را می دید، می گفت:«بمیرم، سردته پسرم؟» خودش می دانست که وقتی سرما آزارش می دهد لپ هایش گل می اندازد. حیاط مدرسه شلوغ بود و هنوز زنگ نخورده بود. خدا خدا می کرد هر چه زودتر از این سرمای استخون سوز فرار کند. بر پا ! معلم آمده بود.«بچه ها بیاین یکی- یکی انشاتونو بخونید» این صدای خانم جهاندار بود که پس از حضور و غیاب می خواست رسمیت کلاس را اعلام کند. چه انشایی خواند آن «پسرک موبور سفید چهره»، انگار نمی دانست «در خانه یی که نان نیست، گربه هایش فقیر نیستند».

۲ نظر:

  1. خداخدامیکردهرچه زودترازاین سرمای استخوان سوز فرارکند. چه داستان غم انگیزی!

    پاسخحذف

دوست و خواننده ی گرامی: نیازی به داشتن اشتراک نیست، چنانچه می خواهید "کامنت" بگذارید روی نام وآدرس اینترنتی کلیک کنید و کاستیهای مرا گوشزد کنید لطفا....