«یک روز گرم تابستان»
هوا گرم بود. از پله های
مترو که بالا آمدم، تاکسی های سبز «چهارراه دردشت» انتظارم را می کشیدند. داشتم می
رفتم محله ی قدیمی مان برای انجام کاری، راننده پرسید: «کجا می ری؟»، مسیر را گفتم
و سوار شدم. گوشی زنگ خورد و کسی از آن سوی آب داشت حرف می زد، عادت ندارم توی
تاکسی با تلفن حرف بزنم؛ اما این بار، ناچار پاسخ اش را دادم. حرفها ناامید کننده
بود، اما باید می شنیدم. صحبت مان که تمام شد در حالیکه داشتم توی آیینه ی نصب شده
روی آفتابگیر تاکسی مو و ریش های سفید شده ام را نگاه می کردم رو به راننده و
مسافرین کردم و گفتم:«ببخشین با صدای بلند حرف زدم». راننده گفت:«چقد پیر شدی
افشین»، انگار داشتم خواب می دیدم، گفتم:«جان! با من بودین؟» گفت:«آره دیگه بابا،
منو نمی شناسین؟» با شرمندگی پاسخ منفی دادم، گفت:« یادته یه روز تو کاپی «اوقاف»
گل زدی داور قبول نکرد، بچه محل ها ریختن تو زمین دعوا شد؟» گفتم:«اونو یادمه و
حتا یادمه اون روز زورکی کاپ رو دادن به بچه محل هاشون، ولی شما رو یادم نیست» در
حالیکه خنده ی کم رنگی می کرد، گفت:«من مجتبام، داداش مصطفا اسدی» یک لحظه تمام
خاطرات بیست و هفت سال پیش جلوی چشمم آمد، موهایش جوگندمی شده بود، با اینکه حداقل
هفت هشت سالی از من کوچکتر بود؛ اما انگار اعتیاد کار خودش را کرده بود. وقتی
پیاده می شدم با همه ی نیازش می خواست کرایه را نگیرد. چه روزگاری بود، حالا فکر
می کنم آن زمین خاکی ها اگر چه برای من نان نداشت؛ اما اجازه نداد دنبال دود بروم. چه کرد آپارتمان
سازی با زمین های خاکی ورزشکار پرورما....
هفتم شهریور 1390/ تهران