۱۳۹۳ دی ۱۸, پنجشنبه

زنده باد صداوسیما



طنز

 

زنده باد صداوسیما

 

افشین معشوری

چند روزی بود همسر جان پا توی یک کفش کرده بود که الا و بلا باید آنتن ماهواره بخری! هر چه می گفتم: «آخه خانوم؛ نصب دیش ماهواره و متعلقات از نظر قانونی جرم محسوب می شه» به گوش اش نمی رفت که نمی رفت. نه اینکه حال و حوصله فیلم یا شو دیدن داشته باشد، ماجرا از این قرار بود که رفته بود خانه «اختر خانم» برای سفره نذری، بعد از اتمام روضه خوانی؛ مانده بود تا کمی با صاحب خانه گپ و گفت کنند. خانم همسایه هم در غفلتی ناگهانی تلویزیون را روشن کرده بود، بی خبر از اینکه پسر ذلیل مرده اش(لفظی که اختر خانوم به کار برده بود) دیشب یادش رفته بود گیرنده ماهواره یی را خاموش کند و تلویزیون رفته بود روی یکی از همین شبکه های معاند نظام که به قول سیمای خودمان توسط صهیونیست ها اداره می شود.

داشت برنامه یی نشان می داد که چند تن از عناصر مشکوک در قالب افراد نیکوکار رفته بودند به مرکزی برای تشخیص  DNA و ظاهرا می گفتند برای بیماری می خواهند که یک رگ اش ایرانی و است و قس علی هذا... و در پایان هم به مخاطب داخل مرزها گفتند که برای جمع آوری اطلاعات سلول های بنیادی به فلان بیمارستان در تهران مراجعه کرده و در این امر خطیر جهانی مشارکت کنند.

شب خسته و کوفته از مسافر کشی برگشته بودم خانه و فخرالسادات خانم بر خلاف همیشه که با استکانی چای به استقبال می آمد بعد از سلام و علیک تلخی گفت:«آخه مرد پوسیدیم تو این خونه، از هیچ جا خبر نداریم، زیر گوش مون ملت جمع شدن می رن آب دهن شون رو تحویل می دن برای آزمایش DNA اون وقت ما اصلا خبر نداشتیم» بعد شرح ماجرا را گفت و از اینکه اصلا فکر نمی کرده اختر خانم توی منزل دیش و ماهواره داشته باشد و ادامه داد:«مام بخریم بد نیست ها» لبم را گاز گرفتم و طلبکارانه گفتم:«چشمم روشن خانوم، دیگه چی؟» و البته لازم به توضیح نیست که قهر او باعث شد به چند نفر رو بزنم تا کسی را پیدا کنند و برایم دیش و ریسیور و بقیه آلات دریافت امواج را فراهم کند.

 لامذهب ها ان قدر کار و بارشان سکه بود، تو گویی پزشکی فوق تخصص هستند و وقت های طولانی مدت می دادند. دم دست ترین آن ها «ممد رینگو» نامی بود که یک عمر فکر می کردم آدم متشرعی است و از این وصله ها به او نمی چسبید. بعد از اینکه برای نصب به او معرفی شدم، چند بار بدقولی کرد و دست آخر هم با قیمتی نجومی  قول داد آخر هفته با وقت قبلی بیاید و کار را تمام کند.

هر شب توی خانه حرف ماهواره بود. همسر جان چنان از مزایای ماهواره می گفت که انگار سال ها برنامه های شبکه های آن ور آبی را می دیده و ما خبر نداشتیم. چهارشنبه شبی که قرار بود جمعه اش ممد رینگو بیاید و آنتن را نصب کند؛ نشسته بودم انار دان می کردم تا به این وسیله کمی از کدورت فخری خانم کم کنم. سیمای خودمان آقای دکتری را نشان داد، که می گفت:« از نظر قانونی آزمایش DNA خلافه و باید اجازه بگیرند» بعد گزارشگر رفت گوشه یی ایستاد و «ژست مکش مرگ ما»یی هم گرفت و گفت:«تحقیقات نشان داده که این ترفند از سوی دشمن صهیونیستی صورت گرفته و می خواهند با گرفتن  DNA مردم جهان سو استفاده کنند و مسایل پزشکی بهانه یی بیش نیست»

مور مورم شده بود. دلم نمی خواست آنتن بخرم، برای همین رو کردم به فخری و گفتم:«دیدی، چقد بهت گفتم اینا تو ماهواره دروغ می گن؟! می دونی می خوان چی کار کنن؟ اینا می خوان DNA  ما رو از روی آب دهن تشخیص بدن و انواع و اقسام ویروس های خطرناک رو شایع کنن» معلوم بود مجاب نشده؛ اما دلش نمی خواست کاری کند تا بعد ها پشیمان شود. صبح که از خانه می رفتم تا به شیفت اول کارم  -در اداره- برسم رو کرد و گفت:« می خوای زنگ بزن به نصابه بگو منصرف شدیم!» کمی بدجنسی کردم و گفتم:«نه خانوم، ما که بچه نیستیم گول حرفای اینا رو بخوریم» همسر که باورش نمی شد این منم که این طور حرف می زنم گفت:«نه، اصن پشیمون شدم، نمی خوام بچه هام با دروغ و دَوَنگ بزرگ شن» در حالی که از خوشحالی توی پوستم نمی گنجیدم سوار ماشین شدم و تا نزدیکی های طرح رفتم. دلم می خواستم امروز را ولخرجی کنم و یک «طرح ترافیک یک روزه» بخرم و مثل پولدارها تا اداره بروم. بعد یادم آمد اطراف محل کارم جای پارک پیدا نمی کنم و دوباره باید دیر کارت بزنم.

به اداره که رسیدم هنوز همکاران نیامده بودند.گوشی را برداشتم تا به «ممد آقا»ی نصاب زنگ بزنم، نگاهی به ساعت دیواری اتاق کردم و یادم آمد 7:30 دقیقه صبح حتما خوابیده، اخر این جماعت عادت دارند شب ها سر کار باشند و روزها تا وقتی آفتاب وسط آسمان نیامده؛ بخوابند.

منصرف شدم. ظهر یادم رفت تماس بگیرم. عصر وقتی برای پوشیدن لباس راحت تر و رفتن به شغل دوم یعنی همان مسافر کشی به سمت خانه می رفتم، «ممد آقا» سر کوچه جلوی ماشین سبز شد و تا ترمز کردم بدون سلام و علیک، گفت:«می خوام امشب بیام برای نصب، خونه اید؟» ِمن و منی کردم و گفتم: «امشب؟ نه....می دونی...یعنی....»توی حرفم پرید و گفت:«امشب و فردا شب نداره که! یه شب زودتر، بهتر» گفتم:«آخه» گفت:«آخه و اما و اگر نداره؛ می خوای یا نمی خوای؟» تا اومدم حرف بزنم گفت:«ببین صد زیر قیمتی که توافق کردیم؛ بیام نصب کنم؟» انگار فهمیده بود جریان چیست و در حالی که داشت راهش را می کشید تا برگردد، با صدایی که فکر می کنم خودش متوجه نشد چقدر بلند بود، گفت:«لامصّب این برنامه های متنوع صدا و سیما هم شده بلای جون ما، تا دیروز نوبت ماهیانه می دادیم؛ امروز همه واسه مون ناز می کنن» لبخند پیروزمندانه یی زدم و فهمیدم بی خود نبود شیرازی ها جلوتر از همه مردم، دیش های ماهواره شان را ریختند توی خیابان...زنده باد صدا و سیما